صدای جیرجیر در تاکسی امانش را بریده بود. چشمهایش را به او دوخته بود. زنی خودش را در او میدید. چادرش را بر روی صورتش کشید تنگ. نفس میکشید. جیرجیر گلویش صدا می داد. خلخال نداشت. چادر نداشت. بادیه نداشت. زنجموره نداشت. کفش هم نداشت . پابرهنه پیاده شد. تیز از روی سنگفرش های سرد خیابان گذشت. خون بود که خشک میشد. میدوید. خون بود. سرد بود. میدوید. ضجه میزد. میدوید. پابرهنه می دوید. بیچادر میدوید. گیسوان بر باد می دوید. میدوید. میدوید. هیچ کجا. نمیدانست. هیچ نمیدانست. میدوید.