دوباره باید کارتن ها رو از توی انبار در بیارم، بله درست شنیدید، دوباره در حال جا به جایی هستم،به جایی پر از درخت و باغچه،میتونم از پنجره ها اسمون رو ببیننم، بر خلاف این خونه که همیشه شبه،شاید دارم دوباره تصمیم میکیرم اینجام بنویسم، اینقدر جا به جا شدم که همه ی خاطره ها رفته رفته ریخته شدن دور، کتاب هایی که بهم دادن رو سگ ام جویده بله درسته من ٣ سال شده که یه سگ خال خالی بازیگوش دارم،ازون بزرگا که نمیذاره جای خالی رو حس کنی و مدام همه جا دنبالت میاد و داره نگات میکنه مثل سایه،١۴ سال شده که معلم زبان ام معلم زبانی که کارش رو بلده.١۵ سال شده که افتادم زمین مدام و پاشدم، مردم و زنده شدم،خاطره ها ریخته شده دور، گل های خشک نرگس رو دو سال پیش ریختم دور،عکس ها رو پاک کردم،شاید باورتون نشه نویسنده ی این متن حد و مرز گذاری یاد گرفته و حتی فهمیده توی اسن همه سال یک درونگرا بوده که نه صفره و نه صد، یه معمولیه خوبه،داره دنبال مدرک مربیگری جدید میگرده،مبل هاش رو سبز کرده درسته که اون سبزی که میخواست نشد اما خب، تازه شاید باور نکنید میتونه رانندگی کنه،میتونه کم کم و تاتی تاتی خواسته هاش رو بگه،از بخارات روح من تا صفحه ی پنج زندگی های زیادی کردم.