دوباره باید کارتن ها رو از توی انبار در بیارم، بله درست شنیدید، دوباره در حال جا به جایی هستم،به جایی پر از درخت و باغچه،میتونم از پنجره ها اسمون رو ببیننم، بر خلاف این خونه که همیشه شبه،شاید دارم دوباره تصمیم میکیرم اینجام بنویسم، اینقدر جا به جا شدم که همه ی خاطره ها رفته رفته ریخته شدن دور، کتاب هایی که بهم دادن رو سگ ام جویده بله درسته من ٣ سال شده که یه سگ خال خالی بازیگوش دارم،ازون بزرگا که نمیذاره جای خالی رو حس کنی و مدام همه جا دنبالت میاد و داره نگات میکنه مثل سایه،١۴ سال شده که معلم زبان ام معلم زبانی که کارش رو بلده.١۵ سال شده که افتادم زمین مدام و پاشدم، مردم و زنده شدم،خاطره ها ریخته شده دور، گل های خشک نرگس رو دو سال پیش ریختم دور،عکس ها رو پاک کردم،شاید باورتون نشه نویسنده ی این متن حد و مرز گذاری یاد گرفته و حتی فهمیده توی اسن همه سال یک درونگرا بوده که نه صفره و نه صد، یه معمولیه خوبه،داره دنبال مدرک مربیگری جدید میگرده،مبل هاش رو سبز کرده درسته که اون سبزی که میخواست نشد اما خب، تازه شاید باور نکنید میتونه رانندگی کنه،میتونه کم کم و تاتی تاتی خواسته هاش رو بگه،از بخارات روح من تا صفحه ی پنج زندگی های زیادی کردم.
لال شدم. صدا ندارم. بیان ندارم. کلمه ندارم.
این سوگ این بار به خاطر شخص شخیص خودم است.
اشک روی اشک، چه فایده؟
چه فایده که بعد این که چیزی از اهمیت بیوفتند بتوان کاری کرد؟
نوش داروی بعد مرگ سهراب، به کار که آمده.
فکر میکنم مثل کودکی نوپا باید کلمات را از اول یاد بگیرم.
چگونگی دنیا را، چگونگی ادمیزاد را،راه های ارتباط با اژن موجود عجیب و غریب، انسان، کاش هنوز میشد روی دیوار غارها شکل کشید.
پذیرفتن باختن خود، هولناک است.
I'm a fountain of blood
In the shape of a girl
You're the bird on the brim
Hypnotised by the whirl
Drink me, make me feel real
Wet your beak in the stream
Game we're playing is life
Love's a two way dream
Leave me now, return tonight
Tide will show you the way
If you forget my name
You will go astray
Like a killer whale
Trapped in a bay
I'm a path of cinders
Burning under your feet
You're the one who walks me
I'm your one-way street
I'm a whisper in the water
Secret for you to hear
You're the one who grows distant
When I beckon you near
صفحه را باز میکنم،میبندم،باز،واقعا از این نوع نوشتن تهوع ام میگیرد.
کلمه ندارم،حرف نمیشود،فقط سگ دو،صبح تا شب.اضطراب،اشک،سگ دو.
کار بیشتر،بیشتر،بیشتر،فشار بیشتر،بوم،پنیک.
نکته ی جالب،بله نکته ی جالب این بود که داظتم مدام تکرار میکردم،دلم میخواد برم خونه،راستش وقتی یه ادم نرمال کنارت باشه،که هیچ مشکلی نداشته باشه،یا حداقل تو اینطور فکر کنی،هیچ درکی نداره از تکرار این جمله.
ولی خب دست خودش نیست،همینطور که دست ما نبوده که بیوفتیم تو چاله های تعمیرگاه،ما از چاله سر در میاریم ،اون از هزارتا مهارتی که شاید برای ماها ارزو بوده ولی خب دست خود ادم که نیست،هست؟
مثلا تو میدوی که به اجاره ات برسی،فلانی در حال انتخاب کشور بعدی برای استراحت است،تو میدویو به دیوار میخوری،فلانی کشور بعدی را نیز فتح کرده است.
شبیه ماراتن شده است،صبح تا شب میدوم بی آن که مدالی بگیرم.
درست ایستاده ام میان جنگلی از گوزن ها،
درخت ها نشانه رفته اند به آسمان، سبز
بوی خاک و باران پیچیده بر تن، بوی میوه های قرمز میدهد، انگور، شراب
چند سال این میانه ایستاده بودم تا ماه کامل شود؟ نمیدانم.
درست بعد از اولین کامل شدن ماه، موج، موج دریا ریخت به پایم
با نهنگ ها میرقصم، میان موج و جنگل و درخت و شب مرا در آغوش گرفته
و ستارگان، قلب العغرب، نسر، رجل الجبار، دور سرم میگردند
و قبایل سرخ پوست به دور آتش برای ام رقص برپا کرده اند
برگشتن به تن، بوی زندگی، جریان خون توی رگ، حرکت هوا از بین ریه ها
و گردش، گردش خون و گرما
شکل و فرمی از ماندن، بودن، دیده شدن
تیک، تاک، خون روی زمین، انگشت له شده، ١٢ بخیه
تیک تاک، فک قفل شده، تشنج
تیک تاک، تیک تاک، از صدای تیک تاک ساعت نفرت خاصی دارم، اتگار ادم راذکنترل میکند که مثلا بدوی و فلان کار را بکنی، مدام زر میزند.
راستش حرف زیادی ندارم، فقط دارم هرچه که به ذهنم میرسد خالی میکنم مثلا اینکه بابت ۴ قلم جنس ٧٠٠ تومن دادم یا واکسن کزاز حدودا یک میلیون شده، یا از ایتالیا و هلند و سوئد و تیک تاک بالا رفتن سن، برای چندمین بار دارم تصمیم اشتباه میگیرم، فرق اش؟ همین الان هم میدونم که چه گندی زدم، همین
به هرحال ادم یک انتخابی میکند، اخر هیچکدام هم معلوم نیست. در این مواقع عموما فکر میکنم که مثلا سرانجام قول های خوب چه شد؟ خوب پیش رفت؟نه
این یک جور دلداریست که نگران این که خراب شود نباشم، هفته ی مزخرفی داشتم ، مکالمه های سخت، بیمارستان های تخمی ، نور و بوی بیمارستان، قسمت نفرت انگیز ماجرا ، سرک کشیدن بقیه به دنبال بیماری تو،خدا را هزار مرتبه شکر که از این بار دوم خاطره ای ندارم، اما از نفرتم به بیمارستان کم نمیکند، تماما دارم مزخرف مینویسم، پرش افکار ام برگشته، از پروکساید متنفرم از پنیک از هرچه و هرکه که باعث میشود فکر کنم کافی نیستم، مریض ام و بیمار ، درست مثل بیمارستان
شیشه ی مربای کوچک پیدا نشده بود و حالا یک شیشه ی خیلی بزرگ مربای هویج دارم.انجیرهای سیاه را به اشتباه یک کارتن خریدم.شنبه وقت روانپزشک دارم،به صادو میگم به نظر خوب میرسه، دروغ محض، فقط امید دارم که این سری به جایی ختم شود که حداقل مغزم بتواند به بدنم فرمان دهد.همیشه آدم فکر میکند، همیشه نه اغلب، که آنجا که میرود باید چه بگوید ، داشتم فکر میکردم از من شروع کنم، اما خب پای آدم به مطب و اتاق درمان، که میرسد انگار توی آب داری غرق میشوی و شنا بلد نیستی.چرا شنا بلد نیستم؟ توی مدرسه که برای اموزش شنا رفته بودیم ، به قسمت عمیق داستان که رسیدم، مربی هول ام داد توی آب و رفت، اسپاسم عضلانی، فروخوردن اب، بعد از مدتی طولانی زحمت پریدن و گرفتن یک بچه را به خود ندادن و چوب سمتش پرت کردن. حالا من جسارت عمیق ندارم. کلاس رانندگی که بودم فهمیدم از این که پشت سرم بوق میزنند میترسم،توی همان لحظه متوجه شدم که بوق حکم داد دارد.من از این که سرم داد بکشند میترسم.رفته بودیم پیاده روی و به تولد مادرم فکر میکردم، داشتم مدال افتخار به سینه ی خودم اویزان میکردم که حداقل در خوشی ها حضور دارم پشت سرش اما یادم امد که پدرم هم .شبیه پدر من بودن زیاد خوشایندم نیست. راستش را بخواهید اما شباهت دارم ، حداقل به شخصیتی که در ذهنم از او ساخته ام. باعث نفرت و تنفرم میشود.جدیدا بعد از شکست از هر مردی، یا حداقل شکست نه، نمیدانم اسمش چیست، هرچی میخواهم یقه ی پیراهن پدرم را محکم بچسبم درست فهمیدید یقه کفاف نمیدهد ،تف.تف سر بالا.حالا این سری راوی داستان نه انگشت به سمت خودش دارد نه دیگری، صرفا مشاهده گریست ، خالی.
شب اخره، نشستم روی ایوون، دور و ورم ادما میان و میرن، یه روزایی روز اشکه البته که باید بگم همه ی روزهام،کاش یه روز ، یه روزایی که قرص های رنگی خورده بودم، یا پریده بودم، تموم شده بودم، از دور مسخره است، دیشب برای خودم ازین حباب درست کن ها خریدم، اسمش رو بلد نیستم، به قدر اومدن حباب ها خوشحال بودم، بعد یه دختری اومد، گفت ببین این جوری نیست، ۷-۸ ساله بود ، موی فر، خیلی زیبا، پرسیدم چطوریه از دستم گرفت خوب اون شیشه رو تکون داد اوون میله ی حباب ساز رو در اورد و گفت حالا باید مثل رقص بالا بچرخی، شروع کردن چرخیدن، دلم میخواست اون باشم ، همینقدر محکم بدونم باید چیکار کرد، همینقدر زیبا و سبک بچرخم و دورم حباب، حباب،بهش گفتم خیلی زیبایی، میخواستم یادش بمونه، گفتم تو خیلی باهوشی، خواستم اگه یه جای زندگیش برگشت عقب اگه یه روز یادش موند، یکی بهش گفته باشه بعدتر از این شمشیرا دیدم که چراغ دارن، خریدم، پشتش گفتم کاش مامان بابایی داشتم الان که کل شمشیرای میدون نقش جهان رو میخریدن، که فقط این شمشیر رو امشب من داشته باشم ، پشتش گفتم میدونم چه بدجنس اما یه شب،بعد کفشای زردم که پیدا شده بودن رو از پاهام در اوردم و رفتم وسط حوض،یدونه بادبادک قرمز باعث شد که همه ی اینارو بخرم، همیشه دوست داشتم بادکنک داشته باشم نمیدونم چرا اینقدر بادکنک دوست دارم، کجا تو کدوم خاطره کجای دنیام بادکنک باعث خوشبختیم بوده، نمیدونم.دنیای عجیبیه من اگه بلد بودم حباب درست کنم با بادبادکم پرواز کنم یا برای یه شب فقط یه شمشیر چراغ دار داشته باشم یا شاید یه جا یکی در گوشم گفته بود که من میتونم یاد بگیرم که حباب بسازم درست مثل رقص باله، حالا داشتم تلو تلو نمیخوردم بین ادما، که از سرگیجه ی بعدش بشینم زمین،فکر کنم چندمین روزه که هنوز زنده موندم…
نشستم توی حیاطی که میتونه شبیه حیاط مورد علاقه ام باشه ، یه حوض قرمز وسط خونه ، دور تا دور درخت های انار ، بوی ریحون های توی باغچه میپیچیده تو باد لای موهام، بعد این صحنه برام خیلی بوی خداحافظی داره، اینو بلند توی ذهن ام گفتم ، بعد تر دقت کردم اکثر صحنه های زندگیم همینطوره ، توی همه ی صحنه های زندگیم حس خداحافظی دارم، بعد گفتم یه جا بنویسم این تراپیست جدیدی که قراره برم بهش بگم،خیلی فکر میکنم این روزا باید از اول به یه ادم جدید چی بگم، بگم یه روزایی هست دارم غذا درست میکنم، یهو ولی انگار یکی چاقو رو از دستم میگیره نشونه میره سمت قلب ام ؟!بگم یه روزایی هست دارم بهترین لباس رو انتخاب میکنم، بهترین حالت موهامو پیدا میکنم ، میزنم بیرون اما بعد که میشینم روی صندلی، هیچ حرفی ندارم بزنم ، یهو انگار همه از این بدن رفتند، انگار یه لباس ام، یه لباس خالی، خیلی عجیبه که این روزا ،نوشته ام قطع میشه ، پیمان راجع به ریحون های باغچه ، سس پستو میگه ، رضا از بادوم زمینی های دودی و من یادم نمیاد، یه حس خالی دارم، پریروز که دکتر داشت سر سوزن هاش رو توی صورتم خالی میکرد هیچی نمیفهمیدم و اون مدام معذرت خواهی میکرد ، دردم نمیاد فقط از گوشه ی چشمم اروم اروم اشک میریخت ، حتی فلسفه ی اشک هام رو نمیفهمم فقط میدونم زندگی پیش روم قراره سخت باشه ، خیلی سخت ، دارم ادامه میدم ، یه لباسی که حرکت میکنه ، یه صورتی که هیچ حالتی نداره، نمیدونم اما تاکی ، نمیدونم تا کجا، اها یادم اومد میخواستم بگم ، این روزا خیلی عجیبه، همونقدر که درد رو نمیفهمم، دوست داشتنم نمیفهمم، دوست داشتن هم نجات ام نمیده، داشتم میگفتم من هیچ وقت اعتیاد نمیتونم داشته باشم بعد بلند گفتم البته زر می زنم، من به دوست داشته شدن اعتیاد دارم، به تنها نبودن، توی این دو سالی که با بینی عملی میرفتم جلسه داشتم سعی میکردم که توی تله ی تنهایی که گیر میکنم کارای عجیب نکنم، خودم رو نبرم توی چاله، دستم شکست ، خودمو نشکونم،حالا همونه خیلی تنهام وجالبه این محرک، این هورمون ، این دوست داشتن هم جواب نمیده، نمیدونم تراپی هام اثر کرده یا اوضاع خیلی خراب شده، اگه فکر میکنید که دارم اینارو داستان میکنم باید بگم نه، از تنهاییه نمیتونم هیچ کجا اینقدر واضح حرف بزنم، متاسفانه پول جلسات تراپی رو هم فعلا از دست دادم، قدرت تکلمم رو و اعتمادم رو به ادم ها و امیدم به این که من رو درک کنن، پس صرفا دارم اینجا مینویسم، دقت کردید غلط املایی های این سری کم تر شده؟ قبلنا گریه میکردم، میخندیدم و مینوشتم الان اما هیچ حسی ندارم…
نمودارهای سینوسی و کوسینوسی، داشتم نوار قلب اش رو نگاه میکردم و توضیح میدادم که اوکیه مشکلی نیست، دکتر جاکش ام نظرش این بود که توی من تغییر حالت نمیبینه ، میگفت تو ناراحتی یا ناراحت تر. تراپیست ام رو کنسل کردم.
بالاخره یه خونه با کلی پنجره دارم. نمیدونم چرا شبیه گزارش دارم مینویسم، چرا اینجا مینویسم؟ چون یادم میره، این یاد رفتنه خوبی داره بدی داره، حفظ بقاست، خوبیش اینه الان که رفته ، اتفاقات یادم نمیاد اونجور که باید ، یا درد حرف هارو حس نمیکنم اونجوری.بدیش؟! یه وقتایی نشستی گوشه ی یه کارگاه سرامیک سازی و ظرف میسازی یا گوشه ی یه کارگاه چوب و داری یه سر میتراشی، یا نه دوستت برات کوکی پخته میاره بذاره تپی دستت ، یهوو اشک ازت جاری میشه، یا وقتی خورده چوب ها رو داری میتراشی، به خودت میای میبینی چقدر خشم ولی خب ، خیلی هم نمیفهمیشون، احتمالا الانم شما نمیفهمیدش، این سری که اقای قرمز بهم گفت دوستم داره، حس کردم خالی ام، صدای باد توی مغزم میپیچید ، قلبم گنجشک نمیزد …
سه ، چهار هفته پیش بلدوزر اوردن، خونه رو بریزن پایین، بدو بدو سگ امو نجات دادم ، پریدم تو خونه و درارو قفل کردم،بهش زنگ زدم ، اومد ، همینطور که داشتیم فکر میکردیم چطوری باید از زیر اوار و خرابه ها دربیایم ، دونه دونه اجرها میریخت ولی ما میخندیدیم ، خاک روی سرمون اوار شده بود اما تند تند راه های مختلف پیدا میکردیم ، خونه خراب شده، حساب بانکیم خالیه، نمیشه دنبال جا گشت ، حتی نمی دونم کجا میشه رفت. نشستم لای کارتن ها و خاک ها ، گفتم فدای سرم ، هزار بار همینجا بودی ، سر پا میشی،تنها دل خوشیم؟ این که بود.
تمام مسیر رو دویدیم، تمام نقشه ها رو گشتیم، الان چمدون هاش رو بسته، باید یه فرار بزرگ کنه، فراری که احتمالا من به گرد پاش هم نرسم. بین خاک ها ی روی موهام، ظرف های شکسته ام، لباسایی که ریختم توی کیسه زباله های مشکی و ابی نشستم و میدونم اگه بره جا موندم، این بار بد جا موندم، جایی که اماده اش نبودم،پشت ام خالی شده، میخوام برم بدوم برسم به گرد پاش، حتی کفش ندارم،حتی این بار پا برهنه هم نمیتونم بدوم…
سلام عزیزممن آدم خوبی نیستممن کسی که تو فکر می کنی نیستمقهرمان نیستمفداکار نیستمبه فکر تنهایی و غم های جهان نیستممن رویاهای شبانه ات نیستمهیچ درخور زیبایی ات نیستمراستگو نیستمدرستکار نیستمچاره ای نیستهیچکس نیستم
مثل معماران بزرگ جهانخانه های زیبا برایت نمی سازممثل عشاق در فیلم و رماننبرد عاشقانه ای نمی سازممن شعر های عاشقانه ندارم در جیب، اماحرف هایم با تو کم نیستبگذار برایت آن کسی باشمکه فریاد می زند هیچکس نیست
بگذار هیچکس نباشمبگذار نامی نداشته باشمبگذار برای داشتن توبزرگ ترین هیچ جهان باشملب هایم از حرف های قشنگ خالیستدست هایم از دست های توبمان تا دوباره بگویمکه من هیچم، هیچ، هیچ برای تو
یک:
صاد آدم جالبیه، با این که خیلی دوره ، اما میدونه کجا چی بگه که دوری رو پر کنه ، میتونه یه لیست درست کنه از چیزایی که ازم دوست داره، حالت چشمام، موهام که تارهاش کلفتن ،کله شقی ام،داستان داشتنم، مهربون بیدار شدنم،رنگ پوستم، از پس خودم بر اومدن ،شکل دماغم،این که کسی وقتی من هستم اطرافش نمیتونه بهش کس بگه، رفیق داشتن زیادم رو،فکر میکنه سفرهامون خوش میگذره میترسه لوس باشم ، پایه ی قهوه هاش نباشم ،از این هم میترسه که ناراحت که میشم ، ساکت میشم.
میدونه اگه دیر بیاد خونه ،حواسم به همه چیز بوده ، خوش گذروندم ، زندگی کردم ، نگران کار و پول امه
بهم یاد میده خودشو که اگه رفت عقب من نرم عقب ، بهم میگه من هیچ وقت نمیرم نهایت دورتر وایمیسم اما همیشه هستم.
نگاهشو به اطراف دوست دارم ، براش میگم که موزیک میذاشتم راه میرفتم و شکل ادم هارو نگاه میکردم ، یه پست میفرسته میبینم چندین سال پیش همینا که کفتم رو نوشته وقتی که تند تند خیابونارو زیر بارون راه میرفته و تا اخرین شات دوربین اش عکس میگرفته
به بینی عملی میگم اما ، من از این مدل دوست داشتن میترسم، همیشه همینجاها بوده که همه غیب شدن، گفت تو خودت اینکارو نمیکنی؟
صاد اما گفت که میدونه که من اینکارو میکنم ممکنه یهو غیب شم.
بینی عملی بهم گفت این جند هفته چرا بهش گفتم یه جمله بهم بگه چرا وقتی داشتم خودکشی میکردم بهش زنگ زدم ، گفتم چون دلم میخواد وقتی که میمیرم یکی که درک ام میکنه دستمو بگیره تا من اروم تر بمیرم.
مکالمه رو بستم رفتم توی حیاط ، نشسم روی خاک ، بارون بود ، شروع کردم سنگ پرت کردن ، فکر کردم که زندگیم یه سفرنامه است و با زندگیم چیکار کردم که اینطوری مردم ، همینطور که داشتم گریه میکردم بهم پیام داد نبینم ناخوشی خوشگله ، امروز ندیدمت ، گفتم کلی عر زدم گفت همینو میخوام ببینم…
من اما میدونم که از این میترسه که اگه ببینتم میترسه که به دلش نشینم یا اون به دلم …
دو :
ه چند روزه که کم و زیاده ، یه وقتایی پیام میده ، فحش میده به دیوار زمانه ، از این که صبح تا شب سر کار میره و دیگه تفریحی نداره، راجع به گوشواره های جدیدی که میخواد بگیره ازم میپرسه ، تلفن رو قطع میکنم ، چندتا عکس براش میفرستم میگم اینا فکر کنم ، بهت بیاد ، چندتا شوخی میکنه ، همون رو تموم میشه ، بهش میگم تو وقتی کنار آدمی همه چیز خوبه اما وقتی نیستم انگار نیستم میگه آره من حضوری آدم بهتری ام
سه :
سین هر روز موزیک صبح به خیر میفرسته ، پیام داده بالاخره فهمیدم چطوری پول در بیاریم ، تو روابط هنری ات رو گسترش بده ، پشتش یه پست از رنکینگ بازیکن های تنیس فرستاده ، میپرسم عکس داری؟ مگه قرار نیست بری لیگ؟ میگه همون که تو با دوربین ات گرفتی رو میفرستم، میگم چهارشنبه منتظر خبرتم، میگه بعدش همون رو آمستردام؟ میدونم که میدونه اوضام بد خرابه ، واسه همین با هر تلاشی که ازش برمیاد یا نه سعی میکنه همه چیز رو برام خندون کنه
چهار :
خ برام پست مهاجرت فرستاده
میگم داری میفرستیم برم؟
میگه بفرستمت بری بهتر از اینه که وایسم خودکشی کنی، زودتربرو
درارو باز کرده بودم، زمانمو ازاد ، گفتم امشب هیجان زنگ زدم به میم اومد بریم موتور سواری، باد توی موهام توی بلوار کشاورز، حاصل یه عمر زندگی میپیچید توی گوشم، رسیدیم خونه ، باندارو وصل کردیم بعدش یادمه دیگه نفس نمیکشیدم قلبم نمیزد، سرمو کردم زیر اب، اومدم بیرون گفتم نمیتونم نفس بکشم ، بینی عملی رو گرفت، قبل این اما یادمه وایسادم و توی صورتش زل زدم اگه شماها نگرفته بودینم الان مرده بودم الان راحت بودم، پشتش دیگه قلبم نمیزد، نفسم بالا نمیومد یه اسم گفتم زنگ زده بود که بیاد ،داشتم داد میزدم که میخوام بمیرم ، بذارید بمیرم، چرا هربار دستمو میگیرید نمیدونم چند دقیقه بود که داشتن نگاه میکردن ، اما ه اومد اروم زد تو صورتم گفت من اینجام، گوشی رو گرفت گفت من فلانی ام گفت ببرش بیمارستان، همونو دیگه قلبم نزد، همونو نفس نکشیدم،لحظه ی بعدی داشت لباسمو تنم میکرد توی اشک و نفس تنگی گفتم تو ، تو بوی allure chanel میدی شروع کرد خندیدن گفت خوب گفتی، لحظه ی بعدش یادم نیست گفتم برای همین بو که اینجایی همونو نفس نکشیدم ، همونو یادم نیست ، همونو قلبم نمیزد ، نمیدونم چقدر گذشته بود که دستمو گرفت ، گفت تو همیشه میخندی، تو همیشه ردیفی، حالا یه روز بگا رفتی، دستمو بوسید لحظه های بعدی یادم نیست، نمیدونم کجام ، لحظه ی بعدی میشنوم که فشارش نه روی چهاره، صحنه ی بعدی هیچ رگی توی بدنم نمونده که پیدا کنن، لحظه ی بعدی میخواد بند کفشمو باز کنه با همون گیجی خودم باز میکنم، رگ لعنتی رو پیدا کردن، توی هم همه ، یکی میپرسه، که کیهه ؟ عشقته؟ پرستاره میپرسه شوهرته؟ سرمو میذارم پایین ،نگاش میکنم میگه من میرم بیرون، لحظات بعدی یادم نیستم، خون دستم بند نمیاد، میذارن روش هر کثافتی که هست بمونه و بچکه همه جاا،لحظات بعدی یادم نیست، دستمو گرفته میگه یادته رفتیم کافه همونو بمون، همونو بترکون، بریم پیش دوستام، همونو با موهای خیس، خونی که از دستم میچکه از پله ها میرم بالا، یه شونه میگیرم موهامو شونه میکنم ، می شینم بین چندتا دختر که محاله درصدی بدونن چی شده، سکوت، یادم نمیاد چی گفتم، گفت که یه سگ داره اومدم نشون بدم گوشیم خاموش شد، از توی گوشیش نشونشون داد، لحظه ی بعدی داشتن عکس میگرفتن، صدام کرد بیا بیا اینور تر ، با همون موهای خیس، قلبی که حس نمیکردم، دستی که خونش بند نمیومد توی اون تصویر ثبت شدم، بقیه اش یادم نیست، رسوندم خونه، بقیه اش یادم نیست، صبح باز نفس ام در نمیومد دیگه زنگش نزدم ، ترسیدم، احتمال دادم با سرعت فرار کنه، زنگ زدم میثم، شروع کرد حرف زدن، گذاشت داد بزنم، فحش بدم، از اول به همه چیز و همه کس ، همون بین پیام داد، گفتم خوبم، خوب نبودم، مرده بودم، بین پیام های تولدت مبارک.