برای من اینگونه است که در میان همه ی دویدن ها ناگهان دست میبرد به دستهات، هیچ نمیگوید اما من اینگونه تعبیر میکنم که هنوز دنیا قشنگی هاش رو داره، اما خوب نمیگوید ، میانه ی خوبی با همیشه حرف زدن ندارد،البته که خوب اگر دقیقا احساس کند که میخوادهد بشیند با تو حرف بزندحرف بزند،خیلی هم خوب بلد است بهتر از همین قشر نویسنده ، اما قشنگ حرف زدنش الان مهم نیست، دست هات رو میگیرد بی انکه دست برده باشد به تو و نشانت میدهد .احتمالا هیچ وقت نمیدانسته که غم بلوارکشاورز را اندوه چندین ساله ی انقلاب را از من بلعیده است
پله های کتاب فروشی دی را بالا میرویم ، از این رو که سال هاست کتابی نخوانده ام و پا به هیچ کتابفروشی ای نذاشته ام،به دنبال کتاب های نو نمیگردم نه ان که چشم چشم نکرده باشم که چه کتاب هایی به بازار امده اند، چشمم به قفسه ی کتاب های دست دو می افتد ، کتاب هایی که با ذوق خریداری شده اند یا از روی انجام وظیفه ، کتاب هایی که وصله ی تن دیگری بودند یا کتاب هایی که فقط فضای خانه ی کسی را تنگ کرده بودند،فلسفه ی دست دوم را میفهمد ، ابتدای یکی یکی کتاب ها را باز میکنیم،مهر ها و امضاها و حرف ها، سرم را بین کتابی کردم که دستش بود، یک خط ، بیت یا هرچه که اسمش را میگذارید پیدا کردم ، دوستت دارم چونان اینه در اینه ، مثل ما ،یک عکس کوچک از صفحه ی کتاب گرفت،به نظر من عکس خوب است ، کسی که با عکس سر و کار دارد و نور و تاریکی و بازتاب را میفهمد خوب است و مشکل عمده ی من با حرف این است که، احتمالا درست شنیده نمیشوی .