صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


واقعیت اش اینه که میترسم، از نزدیک شدن ادم ها بهم، بوی صمیمیت که میشنوم فرار میکنم، دکمه ی فلایت مود رو میزنم و پرواز میکنم به جایی که اینجا نیست، به جایی که ادماش این ادم ها نیستن، صمیمیت برای من فقط اوار اورده، اوار اوار دیگران، که برای من نبوده، بعد از اول اوار رو براشون کردم خونه، کلیدش رو دو دسته تقدیم کردم و رفتن، از عدم شفافیت از دروغ از تمارض خسته ام ، گوشم از تمام دروغ ها پر شده، اینقدر که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنوم، اینقدر که صدا به صدا نمیرسه، اینقدر که از زنده بودن به حالت مردن فرار میکنم، چون زنده بودن درد داره، غم داره، فراق داره، امید داره، ارزو داره، اینه که یه وقتایی ، جسممو جا میذارم ، لباس میپوشونمش، میشونمش روی صندلی، میخوایونمش رو تخت، پتو رو میکشم روش و میرم، جایی که هیچی واقعی نیست و ساخته ی دست خودمه پس اتفاق غیر قابل پیش بینی ای نمیوفته ، کسی دروغ نمیگه ، اینقدر جسمم رو این روزها جا میذارم که وقتی بر میگردم برای چند ساعت هیچ خاطره ای از هیچکس و هیچ چیز ندارم فقط میدونم یک مشت سایه بودن کشدااااار ، مات ، روی دیوار ، روی تخت، روی صندلی،باز اوفلیا میشم با ساعتی که از دهان بیرون میکشد و به خیابان میدود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد