تیک، تاک، خون روی زمین، انگشت له شده، ١٢ بخیه
تیک تاک، فک قفل شده، تشنج
تیک تاک، تیک تاک، از صدای تیک تاک ساعت نفرت خاصی دارم، اتگار ادم راذکنترل میکند که مثلا بدوی و فلان کار را بکنی، مدام زر میزند.
راستش حرف زیادی ندارم، فقط دارم هرچه که به ذهنم میرسد خالی میکنم مثلا اینکه بابت ۴ قلم جنس ٧٠٠ تومن دادم یا واکسن کزاز حدودا یک میلیون شده، یا از ایتالیا و هلند و سوئد و تیک تاک بالا رفتن سن، برای چندمین بار دارم تصمیم اشتباه میگیرم، فرق اش؟ همین الان هم میدونم که چه گندی زدم، همین
به هرحال ادم یک انتخابی میکند، اخر هیچکدام هم معلوم نیست. در این مواقع عموما فکر میکنم که مثلا سرانجام قول های خوب چه شد؟ خوب پیش رفت؟نه
این یک جور دلداریست که نگران این که خراب شود نباشم، هفته ی مزخرفی داشتم ، مکالمه های سخت، بیمارستان های تخمی ، نور و بوی بیمارستان، قسمت نفرت انگیز ماجرا ، سرک کشیدن بقیه به دنبال بیماری تو،خدا را هزار مرتبه شکر که از این بار دوم خاطره ای ندارم، اما از نفرتم به بیمارستان کم نمیکند، تماما دارم مزخرف مینویسم، پرش افکار ام برگشته، از پروکساید متنفرم از پنیک از هرچه و هرکه که باعث میشود فکر کنم کافی نیستم، مریض ام و بیمار ، درست مثل بیمارستان