نوشته همین که ادم تصمیم میگیرد بنویسد خوب حتما فرق دارد، به نظر من فرق ندارد، راهی برای ادامه دادن خودمون هست،بیشتر از این در حال و حالتی نیستم که توضیح بدم، ۴ شبانه روز هست که نخوابیدم و انتظار چیزی نداشته باشید خودم هم در زیست کردنم تعجب کردم.
حالم مساعد نیست، خوب نیست، حالم کلمه نمیشود ، حرف نمیشود، تصویر نمیشود،شعر نمیشود،یک ادم است که خوب نیست، خوب نمیشود.
حرف زدن کار بی نتیجه است، راه غلط ارتباط از آن مزخرف تر خود ارتباط داشتن با دیگری، جملات ردیف شده با کلماتی که دیگری ساخته از مجرای دهان به بیرون میپرند، درست همانند اب دهان، خلط، مشمئز کننده، بی فایده،نه که در زمان کاری با ارزش تر داشته باشم نه، خود کلمه ی زمان هم چیز مزخرفیست که به ذهن ما فرو کرده اند یک سیستم مریض،ادم های مریض تر، الگوهای تکراری ، چرخه های تکراری، و چاره؟ ادم ها بیچاره های متعلق به زمان اند،زمان ادامه دارد و تو از میان میروی و توی تکراری دیگری وارد چرخه ای با نامگذاری زندگی میشود
و با هر تصمیم ، تصمیم موازی ای دیگر زندگی میشود.
تقریبا سه روز شده ، صفحه رو باز میکنم بنویسم، میبندم، انگار لکنت دارم ، انگار لال شده ام، احتمالا الان گروهی به خاطر انتخاب این کلمات به من حمله ور میشند، اما خوب من میخوام حس و حال خودم رو بیان کنم، و خوب دقیقا همینجاست ، دقیقا نمیدونم با چه پدیده ای رو به رو شدم که بخوام توضیح بدم، برای خانم بینی عملی منظره توصیف میکنم تا شاید اون بتونه حس و حالم رو منتقل کنه، لزوما حس و حال بدی ندارم، مرز باریک بین خوب و بد رو یکی از اون عقب داد زد و یادم اورد، همونی که با خانم بینی عملی از صحنه س تئاتر بیرون کردیم، یا احتمالا من کردم و اون برام دست زد، به هرحال ، همونقدر که شماها متوجه من نمیشید من همون قدر نمیتونم شمارو درک و یا هضم کنم، انگار از بالای این تپه موجودات عجیبی هستید و خوب گاها حس ترحمی هم دارم ، همین حس ترحممم باعث میشه که یک شب از اونطرف بلند شم و بغلش کنم و توجه نکنم که چه ادم کثافتی هست در همون حین داشتم میگفتم که با پدیده ای ناشناخته رو به رو شدم، یهو میرم بالای بالای تپه و بهت نگاه میکنم و متوجه میشم که دقیقا کجای مختصات من وایسادی و یا دلت میخواد وایستی اونموقع است که میزارم همونجا باشی، اصرار نمیکنم، قانعت نمیکنم، التماس نمیکنم، مهربونی نمیکنم ، حتی یکم میرم عقب تر.
سرما زده به درخت ها ، برف نشسته روی زمین ، انگار نه انگار که بهار از راه رسیده، بی حوصله قهوه دم میکنم، بی حوصله سیگار میپیچم پنجره هارا از زور سرما میبندم ، فیلمی که گذاشته را پخش میکنم ، پرندگان بر فراز دریای استانبول ، نوشته است که من هستم، تو هستی ، ما نیستیم ، نمیفهمم ، فیلم را قطع میکنم، نزدیک به عید و تعطیلات عید مردم دیوانه میشوند ، مثلا فلان ادم از چندین و چند سال پیش عکس نامربوط میفرستد به مسنجری که فعال نیست، صبح باز کرده ام و یازده ساعت بعد یادم می اید و بلند بلند قه قهه میزنم که اوه عجب حافظه ای ، چیزها یادم نمیمانند ، میگویند از شدت تروما هاست ، نمیدانم خوب است یا بد ، این که کلیت ماجراها را بدانی ، اینکه خاطرت نباشد جزییات ، اما خوب همین الان که مینویسم چند پرده ای تصویر دارم، خال روی انگشت ، چشم ها ، دست ها . داشتم میگفتم یهو یک روز بیدار میشوی و انگار کسی مرده ، میگردی ببینی چه کسی مرده که تو اینقدر زجه به زمان و زمین داری، کسی یادت نمی اید ، متوجهی؟! بذار دقیق تر بگم ، مثل این است که دستت پاره شده اما ندانی به کجا گیر کرده یا چه بلایی به سرت امده اما درد میکند.قهوه ام یخ کرد ، فراموشی نوشیدنی اما فراموشی جدیدی نیست، رشت برف امده ، اینجا سیل
شریفه راجع به جفت بودن ستاره ها میگفت، میگفت دوبار دلم شکسته و ان که دل شکسته نمیداند برای خاطر خودش بوده نه تو و پشت بندش گفت حتما ادم خوبی هستی .همیشه بر عکس است ادم ها به خاطر خودشان میروند نه به خاطر دیگری.شریفه را دوست دارم ، درست است که فالگیر است ، راستش را بخواهید برای جور حرف زدنش زنگ زدم ، درست عین قصه گوهای قدیمی حرف میزند ، انگار توی خانه ای قدیمی و کلنگی با دو فردندش نشسته و فنجان ،فنجان گلسرخی ردیف چیده تا اقبال ادم های بی اقبال را بگوید که زندگی بگذرد، میگوید همه بر میگردند ، از من پرسید چه چیزی میخواهی بگو که بشود ، ساکت ماندم من از دست بردن به انچه که برایم مقدر شده میترسم. ادم ها نزدیک به عید حتی در اوایل سال نو عجیب و غریب میشوند و من نمیفهمم،روزهای دیگر هم کمی میفهمم ، ادم ها شبیه علامت سوال شده اند و من نقطه.
بستنی بهم میگه مهم نباشه برات بقیه چی میگن، این ادما الان یادشونه بعد یادشون میره، به خودت سخت گرفتی،راستم میگه به خودم سخت گرفتم دقیقا برای ادم های بی ارزش، برای کسایی که به پام نبودن ، شرف و انسانیت رو قورت دادن و قی کردن،واقعا فکر میکنم احترام و شخصیت کیارو نگه داشته بودم و چرا ؟! علت اصلیش این بود من هم سطح اینا نبودم، عملا ادم هایی که خودشون میدونستند کثافت اند و ارزش من بالاتر از خودشونه، اصلا فکر نکنید که من خودشیفته ای چیزی ام ولی من ادم خوبی ام چیزی که خیلیا نیستن،کارایی کردم که هزارتا ادم رو زمین برای بعضیا نمیکرد بلند و با افتخار میگم، از کارام ناراحتم؟ نه ، از این ناراحتم که جای اشتباه برای ادم های اشتباه کردم، پای ادم هایی که خودشون می دونستند کثافت ان وایسادم ادمایی که حالا به هر دلیلی نیستن، من میتونستم چیکار کنم؟! بگم اهان داری تو تک تک حرفات راجع به پست بودن و کثافت بودنت میگی یا نه از دنیای واقعی فرار میکنی، درسته؟! افرین مشکل داری یه بلاتکلیفی بزرگی یه علامت سوال که حتی نمیدونی با خودت چیکار کنی، من!؟ من تکلیفم معلومه میدونم کجام ، چی میخوام ، واره همونجا بود که باید میگفتم نیاز به کمک داری، میپذیری؟! دمت گرم ، نمیپذیری؟! کون لقت و در نهایت من اون کمک نیستم اما برای کمک میتونم همراهیت کنم ، نه که اوار خودتونو و زندگیتونو و گذشتتونو بندازید رو دوش من! دمم گرم که تونستم شرایط خودم و شمارو درست کنم ، شماهایی که واژه ی مرررررد رو فقط به دوش میکشید و از جوون مرد بودن فقط اسمشووو شنیدید ، من خیلی زن بودم و دممم گرم
مدام تکرار میکردم که چرخه ها تکرار میشوند مگر بفهمی کجای کار را اشتباه میکردی ، بلند بلند ، اینجا و انجا ، یکهو چند روز پیش خورد توی صورتم که ، اوهوووی ، میشنوی؟ نشستم لبه ی ایوان و فکر کردم به این که من فقط برای ادم ها دلسوزی کرده بودم ، شانه ی غم بودم اثبات این که ادم خوبی هستند و انقدرها هنوز کثافت نشده اند .چرا؟! چون احتمالا فکر کردم که هر فرصت دوباره ای ممکن است ادمی جدید بسازد ؟ درست عمل کرده بودم؟ راستش را بخواهید ان موقع ها به این سوالات فکر نمیکردم فقط تلاش میکردم و وارد چرخه ها میشدم . به خودم امدم دیدم سیل باران مرا با خود برده ، بلند شدم و بلند بلند خندیدم بله بلند خندیدم ، خانم بینی عملی میگوید خشمت بهت میگه مراقب خودت باش, بلند شدم ،خودم را از همه ی چرخه ها بلند کردم و رفتم ، حالا صفحه ی بازی باز است اما یکی از تاس ها گم شده.
راستش رو بخواید دلم میخواد خودم را از همه جا بلاک کنم ، که مثلا نروم پیام بدهم که دلم برای تو تنگ شده که تنها ادم نزدیک به من بودی، بعد خوب نمیشود ، گوشی را بر میدارم که پیام بدهم میبینم قبلی ها بی جواب مانده و من در تقابل با این ادم نمیدانم که باید پیام بدهم یا نه ، بعد گوشی را از دستم میگیرم و میگویم چکار میکنی و بعد فکر میکنم که چقدر همه چیز در زندگی ام بر خلاف نظم فعلی اش به هم ریخته است ، و بعد دلم میخواهد به خانم دماغ عملی پیام دهم و حرف بزنم اما خوب هزینه ی حرف زدن ها بیشتر از یک بار در هفته برایم زیاد است، غصه ام گرفته ، قرار است تمام هفته باران ببارد، دلم میخواهد خودم را از همه جا بلاک کنم، جواب ندهم ، سر کار نروم، از جایم بلند نشوم و فکر نکنم و دلم تنگ نشود و تکرار نشود
برای من اینگونه است که در میان همه ی دویدن ها ناگهان دست میبرد به دستهات، هیچ نمیگوید اما من اینگونه تعبیر میکنم که هنوز دنیا قشنگی هاش رو داره، اما خوب نمیگوید ، میانه ی خوبی با همیشه حرف زدن ندارد،البته که خوب اگر دقیقا احساس کند که میخوادهد بشیند با تو حرف بزندحرف بزند،خیلی هم خوب بلد است بهتر از همین قشر نویسنده ، اما قشنگ حرف زدنش الان مهم نیست، دست هات رو میگیرد بی انکه دست برده باشد به تو و نشانت میدهد .احتمالا هیچ وقت نمیدانسته که غم بلوارکشاورز را اندوه چندین ساله ی انقلاب را از من بلعیده است
پله های کتاب فروشی دی را بالا میرویم ، از این رو که سال هاست کتابی نخوانده ام و پا به هیچ کتابفروشی ای نذاشته ام،به دنبال کتاب های نو نمیگردم نه ان که چشم چشم نکرده باشم که چه کتاب هایی به بازار امده اند، چشمم به قفسه ی کتاب های دست دو می افتد ، کتاب هایی که با ذوق خریداری شده اند یا از روی انجام وظیفه ، کتاب هایی که وصله ی تن دیگری بودند یا کتاب هایی که فقط فضای خانه ی کسی را تنگ کرده بودند،فلسفه ی دست دوم را میفهمد ، ابتدای یکی یکی کتاب ها را باز میکنیم،مهر ها و امضاها و حرف ها، سرم را بین کتابی کردم که دستش بود، یک خط ، بیت یا هرچه که اسمش را میگذارید پیدا کردم ، دوستت دارم چونان اینه در اینه ، مثل ما ،یک عکس کوچک از صفحه ی کتاب گرفت،به نظر من عکس خوب است ، کسی که با عکس سر و کار دارد و نور و تاریکی و بازتاب را میفهمد خوب است و مشکل عمده ی من با حرف این است که، احتمالا درست شنیده نمیشوی .
از صبح بیدار شدم ، موهام بوی مارشملو میدن، لاک رنگ بنفشی که هیچ وقت نمیزدم ، زدم، موهامو سشوار زدم، گشتم یه اهنگی که دوست دارم رو گذاشتم که بشنوم دارم سیگار میکشم تا بارونی جدیدم که دو سال بود نشون کرده بودم بخرم برسه و چایی ام طبق معمول یخ زده، تهران بهم حس خونه میده با این که دیگه شهرر من نیست ، درست مثل تو ، دارم اماده میشم که پامو بزارم توی خیابون های تهران تا یک بار دیگر شهری که متعلق به من نیست ولی دوسش دارم رو ببینم.
یادم هست که روز اولی که اینجارو ساختم واسه این بود که خونه داشته باشم، بله خونه همون که چهاردیواری امن حساب میشه، با این تصور میتونید بگید که به خونه خوش برگشتم، پرچم های سر برافراشته برام دم در ورودی بزنید ، تاج گل بفرستید اما خوب مسلما چون برای شما نیست و من اینقدر خودشیفته نیستم میتونید نگهدارید برای خودتون، چون قطعا برای شما نمینویسم ، مینویسم که یادم بمونه، خانم بینی عملی امرور میگفت که نیاز هست که یک تایملاین از زندگیم در بیاره و ببینیم چرا یادم نیست خیلی سال ها ، اینجوری شد که گفتم بیا بریم بشینیم کف خونه با لیوان چایی و صبر کنیم، خانم بینی عملی یه کار دیگه ای هم میکنه دوربین رو از اونجایی که من گذاشتم، برمیداره میکاره یه جای دیگه اون موقعست که یه صدا تو ذهنم میگه اهان، حالا هم که دیگه همین ، چاییم رو خوردم، پاشم برم