صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

The man is gone

And mama says

She can't live without him

The man is gone

And mama says

There is no life without him

She has no one to stop her tears

A man who heals and calms down her fears

She needs to wake up in her man's arms

And to be loved just like a child


https://youtu.be/88U_dMhhfNI

۲-۱

یک

کم خونی داری؟

-اره، ولی داروهامو نمیخورم

چرا؟

یه اعتصاب درونی دارم

-تا حالا به خودت اسیب زدی؟

نه

-تتو داری؟

تا دلت بخواد

-میدونی که self harm حساب میشه؟

-من نمیتونم روی تو تشخیص بذارم چند جلسه وقت میخوام.درمان علائمی

دو

-تا حالا فکر کردی نمیترسیدی چون هیچی حس نمیکردی؟

میخوام دوباره هیچی حس نکنم

سه

-پس کی تورو هل بده؟!نه جدی واقعا میگم

یکی که زورش برسه

-چلنج اکسپتد

صبر و مهربونی و حوصله و حوصله و حوصله میخواد، میتونی؟

-اره

باشه


چهار


نوشتم این عکس رو گرفتم برای روز سوم که موهام باد میخورد توش

-چشمات رو ازم هیچ وقت دریغ نکن.تو قطارم

کجا؟ منم ببر

-خودمم نمیدونم

اگه الان اونجا بودم تکیه میدادم بهت از پنجره بیرونو نگاه میکردیم همینطور مثل الان غمگین ، گم شده ، ترسناک

-بعد من سرمو میکردم توی موهات که بو بکشم

تو سکسی و غمگین و دوست داشتنی و ترسناکی


پنج

به من اگه بودم تمام این هفته گم میشدم، گوشیمو خاموش می کردم، فرار

میخوام برم تتو بزنم میای؟وقت هات چطوریه؟

-تایم من دست تو 

شش

مینویسم این ادم اگه از ایران بره یه ادم مهم رو توی زندگیم از دست دادم

بهش  پیام میدم برات نوشتم تو ادم مهمی ای ، نوشت من مگه چیکار میکنم؟

تو همیشه پشت ام بودی هوامو داشتی، میگه من هرجای دنیا باشم هم همینکارو میکنم، پشتش زنگ میزنه دارن با دوست دخترش میخندن و میگن پس کی میای


هفت

نشستم فکر میکنم که هرکی بازی خودش رو میکنه ، سه راست میگه یا چهار؟

به این فکر میکنم که بینی عملی میگفت تو اگه پات بشکنه بقیه جاهاتم میشکونی ، یهو یه چیزی خراب شه همه چیز برات خراب میشه  پرت نمیگه یکی از چشمم بیوفته افتاده، گفتم فلانی میگفت تو جای بقیه از خودت انتقام میگیری ، پرت نمیگفت. حالا فردا باید ویدئو کال کنم بذارم اون شخصیت جدیدم باهاشحرف بزنه کسی که درد حس نمیکنه ، به همه چیز میخنده و اخرین جمله ی جلسه ی قبلش گفته که فکر میکرده زندگیش تراژدیه اما الان فهمیده کمدی بوده



این بازی منجر به برنده شدن هیچ کس نمیشود.


یادم  نمیاد اخرین چیزی که نوشتم چی بود ، زحمت چک کردن اش رو هم  نمیکشم، جسم ام خیلی سنگین تر از خودم شده، درست نمیدونم دارم چیکار میکنم ، ه دو چشم میپرسه که چه کمکی میتونه بکنه، قاعدتا بهترین سواله ، اما خوب قرار نیست بهترین جواب و درست ترین اش رو بشنوه ، چون  فکر نکنم بتوونه روی پاهاش وایسه ، شین وسط کله ی کیری ام با صدای تو دماغی کرونا گرفته ای میگه ببینم تو رو ، جواب درست و کافی رو میخوام بدم ، میخوام بگم نیستم ، جای خالی، اما خوب نمیگم چون خیلی دوره الان که دارم واسه شما این چیزها رو که سر و ته اش رو مثل خودم نمیدونید تعریف میکنم چشمم خورد به چمدون قرمزی که صرفا چون ارزون بود خریدم ، کنارش یه چمدون دیگه است که مامانم خریده بود و رسید به من ، زندگیم شده دوتا چمدون که هی با خودم میبرم و میارم ، دلم میخواد پیچ صدای آدم هارو ببندم و‌ فرار کنم توی بغل کسی، نیست . یعنی هست ، خیلی دوره ، من که با دوچرخه ای که درطت بلد نبودم سوار شم هی مینداختم تو‌سراشیبی و‌با مغز میرفتم تو جدول ، حالا هی ترمز دستی ماشین ها رو‌میکشم و میگم ، هی، احتیاط شرط عقله، هفته ی پیش به ستاره گفتم میخوام بمیرم ، ترجمه کرد عدم تعلق و درک نشدن. بیراه نمیگه ها ، احتمالا اگه یه جایی این اتفاق درست و حسابی میشد ، حتما اینطوری نمیشد. شیشه ی امیدم رو با توپ هفت سنگ زدم توش،شکست.با ف حرف میزدم ، دلم برای رقیق بودن اون روزهام سوخت ، یاد رفتار های مریضگونه ای که باهام داشتن افتادم و یک لحظه یادم افتاد که جنگیدم که مثل امثال  شما تافته های جدا بافته نباشم ، حالم از خودم بهم خورد ، پیام دادم تو مسئول مراقب از خودتی نه هیچ کس دیگه تا خونه ی اخر برای ادم ها ندو ، پایان پیام. همونو سیگار رو‌  روشن کردم، دیدم که چه ادم بیچاره ای بودم، احتمالا برای قماش ادم های هلاک کن ، خنده دار. درست مثل وقتی که دوتا ادم رو میذاشتن توی قفس که برای زنده موندن تلاش کنن و قماش پادشاهان انگور به دهان میریختند و میخندیدند، و‌حتما فکر میکردند که ما چقدر فرق داریم ، چه شاعرانه گاها چه یونیک ، از بوی کثافتی که خورد زیر دماغ ام از اون نقش کشیدم بیرون ، جای من پیش قماش شاعر مسلک ها، تارک دنیاها، سختی دیده های ادایی نیست ، هنوز اونقدر کثافت نشدم، حداقل نه مثل شما.

ه دو چشم بهم پیام داد، گفتم یادم نمیاد ، لاست شدم، من همینطوری توی دنیا لاست شدم عزیزم، میخوای یادم باشه بعد از چندمی ، چه گهی خوردم و چه جمله ای گفتم؟ من همین الان هم‌نمیدونم دارم‌چه گهی میخورم،پشتش سوال میکنه یعنی اینقدر از …. با آدم جدید میترسی؟  بستگی داره داری با من الان حرف میزنی یا من الان.نگفتم نوشتم که اره میترسم ، من اونی ام که هی از صخره ها پریده پایین ، الان دیگه نمیره بالای صخره ، الان میگه ببین پریدن وقتی زیرش معلوم نیست کسشره، میگه میفهمم ، به هرحال احتمال داره اون زیر فکر کنی میگیرنت اما نگیرنت هم ، میگم اره احتمال بگایی رو اما میتونم کم کنم، مینویسه منطقیه

نمیفهمه اگه میفهمید با همین حسش وایمیساد بغلم میکرد و نمیذاشت که با سرعت فرار کنم. دلم میخواد که از صخره بپرم اما از صخره ی خودم و یکبار برای همیشه یه پریدنی داشته باشم که منجر بشه به رفتن، همیشه رفتن.راستش نمیترسم از صخره ی تو بپرم ،اما نمیخوام بشم قماش ادم های کثافت و این خونه ی اخر رو اگه برم از نردبون منچ بالا میرم تاس ام جفت شیش میاره و اونوقت به خودم میام که دارم انگور میخورم ، میخندم ، چیزی که من نیست برای همینه از این میترسم .اخرین باری که گاردم رو اوردم پایین خودم مردم ، یه توپ تنیسم پرت شد توی صورتم.تو اما اقای استراتژیستی بازی بلدی، دکستر میگفت این ادما بازی خودشونو بلدن توی بازی خودشون کارایی که میکنن درسته اون کسی مقصر میشه که اینو دیده و بازی کنه، اما من پی مقصر نیستم، پی اینم که تو که گشتی منو پیدا کردی و استراتژی این بازی سخت و هولناک رو بلد باشی و از صخره ی خودت پرتم نکنی چون پرت کردنم منتهی به کثافت شدنم میشم.

صفر


فکر کنم ، وقتش که برسه باید تاس بندازم.

۳-۲


هوا بدجوری مه شده، اینقدر بیل زدم که دستام دیگه جون ندارن ، اون روز با همون کوله ی سنگینم رفتم پیش سین ، رسیدم خون از دستام شره میکرد با زیر تیشرتم پاک کردم ، شراب بیشتری خوردم  و خوب تا جایی که از دستم بر اومد زدم اش! وسط هاش یادم افتاد که خوب بی انصافیه ، این حجم از خشونت همه اش برای این بچه نیست، دونه دونه بیوفتم تو شهر ، بکشمشون بیرون و تا میتونم کتک اشون بزنم، یهوو یه صدایی توی سرم گفت ، زن ، وقتی نمیفهمن ، تو بزنی هم نمیفهمن، سین رو نزدم که بفهمه ، زدم که حرف امو زده باشم، زدم به خاطره خودم ، که دفعه بعدی نخوام برم بگردم تو شهر تن لششون رو پیدا کنم و بزنم ، البته مثلا فلانی لیاقت این کار رو هم نداره ، زندگیه کثافت خودش ، یه طور کتک خوردن دائم شده حتی اگه نخواد باور کنه، تیکه پاره های سین رو ریختم تو گدال ، گدال برازنده ای براش میشه، برای این که تنها نمونه ، توپ تنیسش رو هم پرت میکنم اون تو، به فکر تنهایی توی گور اینام باید باشم ،خنده ام میگیره، این روزا فقط میخندم، به همه چیز ، به همه کس، به هیچ چیز و هیچ کس، آفتاب شده باید پاشم برم، شاشیدم روی قبر همتون


امشب بیشتر از هر شب دیگه ای بیشتر دلم میخواد بمیرم، نه که تا الان نمرده باشم، یه حالت مزخرفی داره روزای اخر سال، منم که اهل الکی گل و بلبل کردن نبودم، یه وقتایی موزیکو بلند میکردم ، پنجره ها رو باز ، میگشتم دنبال سین های مختلف. خوب آدم به مرور باورهاش رو از دست نه، به گا میده، حالا بحث سر چجور به گا دادناش نیست، راستش حالشم ندارم، یه هفته است جسمم یه گوشه افتاده ، خودم یه جای دیگه، شایدم برعکس، یه مزخرفی تو همین مایه ها، سعی میکنم همش بخوابم، تو خوابم فکر کنم اینجا ها نیستم، این بینی عملی یه اسمی براش داشت، dissociation یا همچین چیزی، حالا به جهنم هرچی، جسمم سنگین شده، نمیتونم از جا بلندش کنم، غذا نمیخوره، حرف نمیزنه، به سختی نفس میکشه و تصویر نمایه ی بیرونش، موهاشو کوتاه کرده، توی یه کافه داره دم دمای عید قبل بیشتر بگا رفتن میخنده, همینقدر ابزورد، بعد یه لحظاتی هم دارم که بلند بلند میخندم، الان چندبار دستم خورد اموجی خنده بفرستم حتی، آها نفس تنگی، فک کنم این کسشرای شمال، اسمشون چیه، خزه مزه ریه هامو پر کرده، تصویر نمایه ام با خودم نمیخونه دیگه ، حتی اون تصویرم نمیتونم ارائه کنم و‌ واقعا خنده داره، تلویزیون قدیمی ای که فقط برفک پخش میکنه، احتمالا باید یه قرصی بخورم، نمیخورم، یه تکونی بدم ، نمیتونم، کاش همینجا که خوابیدم همینو برم، برای شماهایی که نمیدونید همین جمله ی الان فکر کن مردی ، دردامو کم کرده خیلی جاها، منتها الان کار نمیده، وقتشه برام دست بزنید، اخر صحنه است، نقش من فقط نقش یه جنازه ای بود که ریه هاشو خزه رفته بود…

۲-



شاید عذرخواهی را معنا نیست، آنچه از دست رفته را چطور بخشید؟

۱-



آنچه نیست را چرا باید بخشید.

۲-۱


وقتی باهاش حرف میزنم انگار صدای چند نفر دیگه توی مغزم بلند بلند اکو میشه، اون لحظه انگار من خودم نیستم، انگار تمام حس های مزخرفی که برام گذاشتن ان، ناکافی بودن، تنهایی، درک نشدن، عدم داشتن ارزش و اعتبار 

وقتی دهنم رو برای سوال جدید باز میکنم میم از پشت سر دهنمو میگیره، وقتی که دوست دارم ، رفتن فلانی رو میبینم و غم دنیاست، وقتی نه فعلا میشنوم انگار الف داره از همه جا محو میشه، صدای خواسته نشدنم از دور میپیچه تو سرم، وقتی جوابمو دیر میده انگار شده میم که برای کار نکرده یا کاری که خودش کرده داره مجازاتم میکنه که خودشو ازم بگیره، وقتی حس امنیت دارم احساس میکنم قرار هیچ وقت بهم زنگ زده نشه، این وسط صدای م. م بلند میشه که از چی میترسی و من بلند داد میزنم از اینکه دوسم نداشته باشن و تنها بمونم و خودش تنهام بذاره، من دلم نمیخوااااد نه کسی باشم، بلاتکلیفی کسی باشم.از خودم عصبانی ام از این که جفت پا همونجاها واینسادم خدافظی نکردم و تحمل کردم و ریختم توی خودم، از خودم متنفر میشم وقتی برای همه جنگیدم ، جز خودم،حالا مجبورم برای هر جوابی که میشنوم و هر حرفی که میزنم  بترسم ، عصبانی شم ، سکوت کنم، بیوفتم به اینکه کافی نیستم باید تلاش کنم یا فرداش ۵ ساعت پیاده راه برم تا صدای اینا رو توی مغزم خاموش کنم، که بتونم صدای سین رو بشنوم درست بشنوم ، بدونه کثافت و لجن های مغزم، بعد بلند شم وایسم سر جام لبخند عمیق نکشم روی صورتم خاطره هام دیگه به نظر بامزه نیاد دردهامو یه جوری تعریف نکنم انگار هیچیم نشده، برم بشینم سر میز دو نفره و نتونم حرف بزنم ، زل بزنم ، چون خاطره هام کثافت، چون گذشته کثافت، حالا یه ادمی ام که یه سری چیزاش تغییر کرده  ، ولی نمیتونه پازلو بچین کنار هم و حس این که یه کاری نکنم گند بزنم هم بذارم تو جیب بغل سمت چپ ام، با اینکه اون همه گندو من نزدم یا اگه من زدم مگه بقیه چیکار کردن؟ خوب منم گند بزنم، دنیا به اخر نمیرسه، حالا وسط یه جایی ام که باید تصمیم رو بگیرم ، همه ی ترسا توی کوله پشتیمه، هندزفریم توی گوشم مدام داره میخونه:


If you loved me
Why couldn't you find a way?
If you love me
Why shouldn't I beg for you to stay?
Like you jewelry
Oh, haven't I lost my shine?

How you used me

How you moved me


مدام توی ذهنم میگم سین قرار نیست تموم اون ادم ها باشه

قرار نیست اون رفتارهارو با من بکنه

یه ادم جدیده با اخلاق جدید این ها الگوهای قبلی نیست

اازون طرف مشتمو توی دستام فشار میدم که نکنه بذارم یه جای دیگه به گا برم

که صدای بینی عملی میاد که تو اینبار تنها نیستی، تو این دفعه حرف میزنی، تو میتونی تصمیم بگیری

روی پامو نگاه میکنم تصویری که جدید زدمو نگاه میکنم که یادم نره بالاتس بین دل و مغزمو نگاه کنم

مدام ترمز دستی احساسمو میکشم

مدام دارم با حس این که دوستم ندارن میجنگم

مدام دارم سعی میکنم که منطقی باشم

مدام دارم سعی میکنم وقتی توی چشماش نگاه میکنم گریه نکنم

مدام دارم سعی میکنم کارهاش رو به کارای بقیه تفسیر نکنم

ازون ور یکی داره  داد میزنه همونی رو که میبینی باور کن زن چندبار دیگه این وسط میخوای وایسی،  تو قوی نیستی، ظاهرت قویه، 

ازون ور رو به روم یه تصویره که میگه از پسش بر میام، ته اس ، اشک و آهه

ازون پشت داد میزنه که قرار نبود اینبار با اشک و آه و غم باشه

رو به روییم جواب میده که این اسک و غم و آه برای این آدم نیست

اروم برو جلو، نفس عمیق بکش، تو دوست داشتنی هستی، ما پستتیم

تو قرار نیست بگا بری

و اون از پشت سر فریلد میزنه که این ادم قراره تورو بد بگااا بده

و حالا من  باید برم بشینم ، توی چشماش نگاه نکنم، یه جوری بشینم که انگار من اونجا تنهام و این صداها نیستن، برم و لال شم، نتونم مثل قبلنم یه چیز با مزه بگم

ولی اگه قراره من همه ی این ادم ها رو با خودم ببرم، ترجیح ام که متوجه باشم صدای سین نیست، یا اگه هست صدای خودش رو بشنوم

من از بلاتکلیفی متنفرم اما یه حس ترسناکی توم فریاد میکشه که پا پس نکش ، زمان بده

باز از پشت سر داد میزنه که زن این همه زمان دادی چی عوض شد؟

صداها رو ریختم توی کوله پستی دارم سعی میکنم زیپش رو تا جایی که میشه بکش بالا

از مشت ام داره خون میچکه

اما سعی میکنم صدای پشت سرمو درست بشنوم که کواظب خودت باش، احساست رو کنار مغزت نگه دار، با همون سرعتی که باید برو جلو

صدای نفر رو به رویی رو گوش کنم که میگه نترس، فوقش ریدی، تو انتخاب کن، حرف برن، اینبار اگه حتی بگا بری تنها نیستی

صدای هندزفری رو بلند میکنم


So go, stay
Something so moving
As time waits
You'll come to your senses
My blind faith
Keeps me so honest and true


بلند میشم ، لبخند نمیزنم ، لباسمو انتخاب میکنم، یه نگاه به تصویر روی پام میکنم، این بار اگه قرار با مغز بخورم زمین یه جور بهتر میخورم

این بار سعی میکنم همون صدایی که هست رو بشنوم، حداقل صدای خودش، چه بد باشه چه خوب ولی صدای اون باشه، قرار نیست ترس هام باشم، قرار نیست تنها باشم ، خوب میدونم که اگه انتخاب قراره بکنم باید بکی باشه که من رو با جفت پاهاش بخواد، زمان میدم

چیزی که ازش فرار میکنم، اما زمان به خودم


Shame, blame
Words like these fester

And I pray
For no change in seasons
I hate rain
Don't let me drown in this room

۱-۱


آدم مهربونیه، یعنی حتی لازم نیست بگم ته چشم هاش مهربونه، همین که چشماش رو نگاه کنی میفهمی، بینی اش یه قوس خیلی ریز داره که خیلی خوشم میاد، از این که کناره های موهاش رو هم بذار پشت گوشش هم.یه حالت های ریزی داره، ازونایی که یهو به خودت میای میبینی داری بلند بلند میخندی، بعد یه نگاه میکنی به خودت میبینی بعد چند ساله که صدای خنده ات اینجوری حجم یه باغ رو پر کرده. میدونی چیش عجیبه؟ حس غم نداره، وقتی هست انگار همه چیز وایساده و درست توی همون لحظه ای هستی که باید باشی. یه حس خیلی خوبی بهم میده ، جدیدا یاد گرفتم اسمش حس امنیته. نکته ی جالب این ادم اینه که قسمت تاریک امو بر نداشته، حتی وقتی صدام میزنه، با اخر اسمم صدا میکنه، عجیبه که این همه عمر کرده باشی و کسی با اخر اسمت صدات نزده باشه، حداقل برای من که اینطوریه. بغل کردن بلده، پس ات نمیزنه، یهو وسط زمین و هوا ولت نمیکنه ، اگه داره بغل میکنه بغل میکنه و اگر نمیکنه نه، میخوام بگم یا یه کاری رو درست انجام میده یا نه، نصف و نیمه نیست، با تقریب خوبی همونجایی هست که باید باشه، چیز جدیدیه، حس جدیدیه، ادم جدیدیه ولی اونقدری هست که وقتی صبح پا میشم پنجره رو باز میکنم یهو بگم ، من خوشحالم، و اینقدر برام عجیب باشه که این حس رو دارم، خوشحالی که توش غم نیست. خوش حالی که خودم میفهمم واسه وقتیه که یه نفر جفت پا تو زمین تو وایساده و صدای تشویق اش رو میشنوی . صدای خنده هاتونو میشنوی.خوشحالی این که اگه دستشو گرفتی کشیدیش زیر  بارون که ببوسیش ، پا پس نکشیده، نگران سرما خوردنش نبوده، باهات اومده ، بهت غر نزده، بداخلاقی نکرده که چه کاریه و اولین بوسیدن زیر بارونت توی یه شهر جدید رو باهات ثبت کرده.

برف سال نو

برف روی زمین نشسته، توی یک شهری هستم که همه ی صفحاتش برای من سفیده، هیچ چیزی توش تجربه نکردم هنوز، تجربه ی جدید بوی استرس میده، زل زدنش با اون چشمای گردش بهم استرس میده، اونقدری که دارم میرم پراپرانول ام رو مطمعن میشم که خورده باشم، اینقدر خود دار نیستم که وقتی میگه امروز به نظر اروم میام، بلند جواب میدم قرصم رو خوردم، بینی عملی بهم میگه ادمای قبلی زندگیم همیشه یه پاشون از رابطه با من بیرون بوده، همیشه اونقدری که باید وقت و هدف برای شناختم نذاشتن، اندوهگینم میکنه؟ نه، یه حس امیدی میده که این بار شاید نا امید نشم، همین حس امید همزمان بهم حس ترس میده، چشمامو میبندم ، امیدوارم امشب لای همین برفای سفید ، یه اتفاق خوب بیوفته، امیدوارم روی برفا اگه قراره سر بخورم ، دستمو بگیره، یا حداقل اونی نباشه که روی برف هل ام بده، یه جا خالی بده که بخنده و حال خودش خوب شه، میخوامم برم برف بازی، فکر کنم از اخرین باری که تنهایی توی بالکن کوچیک و تنگ خونم یه ادم برفی فکسنی تنهایی ساختم و عکسش رو برای کسی فرستادم دیگه دست به برف نزده باشم، حالا اما انگار قراره توی دفتر سفید ، لای جنگل و ها و شالیزار های برف گرفته یه هم بازی داشته باشم، یکی که تا دید برف اومده ، دلش نیومده باشه تنها از پنجره نگاه کرده باشم، این ها همش امیده، امید به این که این دفتر جدید همونجور پیش بره که من ارزشش رو دارم، امید دارم که با هر دو تا پاش وسط برفا وایسه ، هرچند. سرد، هرچند یخ، هرچند با احتیاط


واقعیت اش اینه که میترسم، از نزدیک شدن ادم ها بهم، بوی صمیمیت که میشنوم فرار میکنم، دکمه ی فلایت مود رو میزنم و پرواز میکنم به جایی که اینجا نیست، به جایی که ادماش این ادم ها نیستن، صمیمیت برای من فقط اوار اورده، اوار اوار دیگران، که برای من نبوده، بعد از اول اوار رو براشون کردم خونه، کلیدش رو دو دسته تقدیم کردم و رفتن، از عدم شفافیت از دروغ از تمارض خسته ام ، گوشم از تمام دروغ ها پر شده، اینقدر که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنوم، اینقدر که صدا به صدا نمیرسه، اینقدر که از زنده بودن به حالت مردن فرار میکنم، چون زنده بودن درد داره، غم داره، فراق داره، امید داره، ارزو داره، اینه که یه وقتایی ، جسممو جا میذارم ، لباس میپوشونمش، میشونمش روی صندلی، میخوایونمش رو تخت، پتو رو میکشم روش و میرم، جایی که هیچی واقعی نیست و ساخته ی دست خودمه پس اتفاق غیر قابل پیش بینی ای نمیوفته ، کسی دروغ نمیگه ، اینقدر جسمم رو این روزها جا میذارم که وقتی بر میگردم برای چند ساعت هیچ خاطره ای از هیچکس و هیچ چیز ندارم فقط میدونم یک مشت سایه بودن کشدااااار ، مات ، روی دیوار ، روی تخت، روی صندلی،باز اوفلیا میشم با ساعتی که از دهان بیرون میکشد و به خیابان میدود

شیشه ها را خاک گرفته و به دلیل داشتن نرده های فلزی قابلیت تمیز شدن ندارند.

به نظر من روابط پیچیده و عجیب است درست مثل آدم ها، در واقع این آدم ها هستند که محتوای روابط را پیچیده و عجیب میکنند، عدم شفافیت احساسات، عدم شفافیت شخصیت ها، عدم شفافیت ، من را به یاد شیشه های خاک گرفته با پرده های قرمز می اندازد، یاد  ، الف، یاد ان که دستم خورده بود به قهوه و فنجان را روی ستون روزنامه ای با اسمش ریخته بودم، یادم نمی اید که عکسش بود یا نه، تصویر برای من شفافیت ندارد، مثلا همین الف، تصمیم گرفته بود که با ف حرف بزند ، که ف کاری برایمان بکند ، اما خبر نداشت که ف عدم شفافیت دارد، ادم هایی که عدم شفافیت دارند، قابل اعتماد نیستند، مثل نویز هستند، مثل برفک وسط فیلم مورد علاقه، مثل نور موقع میگرن.برای من عجیب است که ادم ها با هزار نفر صحبت میکند به هزار اپلیکیشن پناه میبرند ، اما مستقیم با کسی که باید صحبت نمیکنند.عدم شفافیت بوی ترس میدهد. ترس، داشتم سعی میکردم که برای ترس تصویری ارائه کنم، اما دامنه ی تصویر از ترس وسیع است، یعنی چیزهای زیادی ممکن است باعث ترس شوند، نداشتن اجاره سر ماه، نداشتن لقمه نان برای خانواده، قلدری بچه های مدرسه، ترس بر ملا شدن دروغ های گفته، ترس از تنها ماندن، طرد شدن,از دست دادن عزیز،ترس از اینده.مثلا میم .میم روز که برای دومین بار در زندگی پشت موتور نشسته بودم با صدای بلند پرسید میترسی؟ گفتم نه، گفت دروغ میگی؟ گفتم نه ازین چیزا نمیترسم ، بعد بلندتر پرسید پس از چی میترسی و من فکر کنم توی خیابان فاطمی با صدای بلند فریاد زدم از این که ادم ها دوستم نداشته باشند. البته میم  یکی از غیر شفاف ترین ادم هاییست که شناختم ، فکر میکند غیرشفاف بودن پیچیدگی کم تری می اورد، درست مثل میم مشدد، او‌هم فکر میکرد نگفتن و شفاف نکردن همه چیز را آسان تر میکند.نزدیک بودن توقع می اورد، لزوم نزدیک بودن از دید من شفافیت است و خوب حق دارم که متوقع باشم که نزدیک ترین افراد به من این مورد را در رابطه با من بدانند و شفاف باشند. و حق دارم که از عدم شفافیت ناراحت شوم و حالا به جای این که از اینکه ادم ها دوسنم نداشته باشند از عدم شفافیت بترسم و‌مشکل نزدیک شدن به آدم ها داشته باشم و بعد از این که پی برده باشم بعد از این همه سال به عدم شفافیت ها و عدم برخورد مناسب با من به عنوان یک فرد نزدیک،که اسامی مختلفی داد، دوست، معشوق، عشق، جان، خواهر، برادر، مادر و…ضربان قلبم بالا برود، حجم هوای اتاق برایم کم بشود و‌حس خفه شدن داشته باشم خفگی بر اثر عدم شفافیت.



صخره بود، فرو ریخت.


تصویر و تصور ادم ها به لغات باهم فرق میکند، به مرور تفسیرمان از هرچیز کم رنگ میشود و بعد امید داریم که هنوز وجود داشته باشند و بعد دیگر مطمعن هم نیستیم که ان لغات دیگر معنی داشته باشند. بروز احساسات ادم ها متفاوت است ، کسی غذا میپرد، کسی محبت کلامی میکند، کسی بروز نمیدهد که خودش شکلی از بروز احساسات است. اسم امشب را شب نا امیدی ها میگذارم، شب کم رنگی ها، امید نداشتن حتی، رنگ باختن واژه ها، عدم مجسم شدن کلمات ، در دور و نزدیک، تصویری از اسبی وحشی بر روی شالیزارهای مه گرفته

سلام نور دودیده سلام جان دلم

حالا که نشسته ام در خانه ای میان درخت های پرتقال و لیمو و الو، همانطور که ان روز روی نیمکت های کاخ سعد اباد نشسته بودیم و به تصویر میکشیدیم  ،این نامه را برایت مینویسم ، هایده توی گوشم میخواند ، درست مثل ان روز ، توی میدان ازادی که از دور می امدی و من تمام لحظات و لبخندت را هزاران بار توی ذهنم ضبط میکردم همانطور که صدای ضربان قلبم توی بیت بیت اهنگ میپیچید 

و دارم توی شهر تهران با تو از پارک وی تا تجریش ، از ازادی تا اندیشه ، انقلاب تا کشاورز را طی میکنم و بوی گل نرگس تمام اتاقم را پر کرده است. سیگارم را میپیچم،  روی پله های باغ فردوس کنار سینما نشسته ام و در حسرت نداشتنت در اینده گریه میکنم، نوشتن این نامه همراه با شکستن مچ دست من نیست، نامه ای است از حقیقت محض و پاک و بدون چرای دوست داشتن ، از اضطراب دیدن هرباره به شکل بار اول، از خواستن به شکل نپرسیدن از جنس احترام به انچه که میدانی اما مطرح نمیکنی که جان دلت نشکند.این که بدانی و نشان ندهی، بی حد دوست بداری و بی حد ببخشی.برای چند دقیقه گوشی را کنار گذاشتم تیشرت سبزت را توی اینه به تنم چک میکنم، کافی و به اندازه یادگار ماجرایی طولانی ، به عنوان اخر این نامه کف دستم را طبق معمول نشان میدهم و میگویم من اینگونه دوستت دارم.میخواهم بدانی عمق چشمان نگران و مهربان ات ، انچه که سعی میکنی ، همیشه و همه جا و به هرکس نشان ندهی را فراموش نخواهم کرد.هنوز سیب زمینی را همانطور سرخ میکنم که انروز که روی کانتر نشسته بودم و درست میکردی ، درست میکنم.هنوز پیاز داغ را همانطور که گفتی .هنوز همانطور خرج و مخارج را میچینم که قرارمان بود، هنوز دوست دارم که برایت تعریف کنم که دیدی انجام دادم و بعد تو برایم توی خودت ذوق کنی و نشان ندهی که پررو نشوم.بیا برای  چند دقیقه برگردیم به عقب ،دست مرا بگیر به خاطر دل من، توی خیابان ها قدم بزنیم و توی باران راه برویم ،دست اخر مرا بغل کنی با ان که توی خیابان اینکار را دوست نداری ،تاکسی بگیرم، تا اخرین لحظه نگاهت کنم و تا به خانه برسم با هم حرف بزنیم بعد گوشی را بغل کنم و تا صبح بعدی با صدای نوتیفیکیشن  تو بیدار شوم عزیز من، جان من.در جعبه ی گردنبندی را که نگه داشتم باز میکنم  تو را بو میکشم  ، ریه ام را از تو پر میکنم و این نامه را به پایان میرسانم با این که بدانی که چقدر ها دوستت دارم.


میخواهم چیزی بنویسم .حرفی بزنم.دهانم اما مزه ی خون میدهد.

S-H one-zero-one-five-one


گوش کردن.


https://youtu.be/eZc16uncwnQ

ماست بدن هلو یا ماست میوه ای هلو

این پست میتواند ادامه ی پست قبل باشد، میتواند نباشد.

صفحه را باز کردم، توی اشپزخانه میم نشسته ام، چایی رو به رویم طبق معمول یخ کرده و من حس خالی بودن دارم، نه تهی بودن، شاید سبک بودن که چون عادت ندارم ، برایم عجیب است، عجیب است که ادمی چیزهایی را که عادت نداشته یا نکرده است را عجیب بپندارد، مثل یک شنونده ی خوب، ذوق صحبت راجع به موضوعات حدید، یک خواب نصف نیمه ی ظهر پنج شنبه، یک مهربانی لطیف مثل ماست بدن هلو، که به عقیده میم شهوانیست به عقدیه ی من  نرم و مهربان. چیزها برای هر نفر فرق دارد تصور کنید یک خانه ی ثابت با ادم عای متفاوت را، احتمالا اگر من باشم نشسته ام و چایی ام یخ کرده، میم باشد راجع به پرده های زرشکی حرف میزند، نفر دیگر احتمالا کنش های دیگری دارد، یعنی میخواهم بگویم تجربه ی زیست در یک جای یکسان برای ادم های متفاوت و رویکردشان به موضوع که مثلا همین خانه ، دارم از موضوع اصلی فرار میکنم، هرگونه ارتباط ساختن، این بار ادمی را به جای خانه فرض کنید، کنش این ادم نسبت به ادم مقابل فرق دارد و حتی رویکرد دیگران نسبت به این ادم و این شگفت انگیز است، که با توجه به این که از دید بیشتر انسان ها تکراری است اما متفاوت است. مثلا اگر میم راجع به بوی هلو نظر بدهد با نظر الف، م.م،والف.الف والف .ب، فرق دارد . بوی هلو همان است، نظر ان ها متفاوت و روش بیان و انتقال ان در ان ها متفاوت هست، پس هرچیز یک بار اتفاق میافتد و دیگر تکرار نخواهد شد حتی اگر ادم های یکسان مجدد تلاش کنند که نظریه ی متفاوت نسبت به بوی هلو ابراز کنند ، باز مشابه بار قبل نیست، چرا که فشا و مکان و رویکرد انسان مقابل و خود ان ها متفاوت شده است.و میزان نگاه کردن و متوجه شدن و درک کردن ابراز و بیان و شیوه ی انتقال، فرایندیست که منجر به اگاهی از فرد رو به رو میشود و شاید حتی بتوانیم دیدگاهش را با تمام تکرار نشدن هایش بسط دهیم به نوع ابراز و درک ان فرد به محیط و پیرامون ان شخص، که باز تا حدود زیادی احتمال خطا دارد اما شدنیست، پس شناخت دیگری با گوش دادن و نگاه کردن و درک کردن از تمامی فرایند های انتقالی صورت میگیرد. رویکرد من از زمانی که هوشیاری اندکی نسبت به ادمی یافته ام تغییر کرده است، گرچه ممکن است راهی تکراری به نظر بیاید اما قطعا تکراری نیست.

رول مرغ با سس نمیدانم چی یا میتوانم عکسش را برایتان ارسال کنم

یک چیزی یک جایی به ذهنم سپردم که بعد بیایم اینجا برایتان بنویسم، منتها یادم نیست، پس طبق معمول هرچه به ذهنم میرسد میگویم اگر عالیجنابان ناراحت نشوند،که به تخم های نداشته ام هم نیست،سوار تاکسی شدم، همان اسنپ شما که گزینه ی من عجله دارم اضافه کرده و عجله هم نداشته باشی باید عجله کنی که پول بیشتری بدهی ، در این زمینه باید بگویم که تاکسی های بالاشهری برای شمال نشینان با مرکز شهری ها فرق دارد، مثل ما بقی چیز ها، مثل اب انبار که هتل بوتیک شده و یک وعده غذایش ٢٧٠ و برای جیب مبارک بالا نشینان ذره ای نگرانی ایجاد نمیکند اما برای من چرا، یا حتی برای شما شاید، یک تاکسی ساده مرا برد به سیستم مزخرف اسنپ، به بوتیک هتل حنا و حالا برگردم به ما بقی ماجرا، که چون فاصله افتاد بین نوشتن این متن فراموش کرده ام و حالا بعد صحبت با بینی عملی به جاهای دیگری مثل امنیت و مراقب خود بودن کشیده رها میکنم و بعدا ادامه میدهم مثل سریال های مزخرف تلویزیون، مثل چندشنبه های خوب شما، مثل ادامه ی مزخرفات شما، مثل داستان کردن ادم ها برای رونق وبلاگ شما، و بله شما، من مثل شما اتقدر به رتبه ی ارشد گه بودن نرسیدم.

فعلا با اجازه رفع زحمت میکنم تا ادامه بدهم

یک

نمیبینی اش، پیدا نمیکنی اش، درست مثل صبحی که بیدار میشوی، نور کمی در اتاق پیچیده، پهلو به پهلو میشوی، دستت را به هوای موهایش جلو می بری و نیست، خیلی وقت است که رفته است و یا هیچ وقت انجا نبوده است، کنار تو، پهلو به پهلو.

دو

نمیبینی اش ، پیدایش نمیکنی درست مثل صبحی که گرگ و میش است، صدای جیرجیرک ها می اید، بوی نم باران را میشنوی ، پهلو به پهلو میشوی، به هوای موهاش دست هاید را جلو میبری ، خیلی وقت است که نیست و یا خیلی وقت است که رفته است، دست خط اش اما روی میز کنار تخت است.


سه

دوست داشتنش را باید بین خط ها ، سفیدی کاغذها، حاشیه ها،کلمه هایی نامربوط و یا شاید مربوط پیدا کنی.

میگویند کشت دوم برنج کیفیت بهتری دارد.


دست خودم را کشیدم بیرون، به توصیه ی نفری، دوستی یا هر عنوانی که شما دوست دارید از درخت الو بالا رفتم، نشستم و حرف های دکتر نون رو با خودم مرور کردم، تو کلا ادم خوشحالی نیستی، تو گاها افسرده تری یا همچون چیزی و خوب کرکتر قوی ای داری، از لغت کرکتر استفاده کرد دقیقا، و این قسمت داستان رو اما درست گفت. تمام دو ساعتی که توی مطب دکتر نون وقت گذرانده بودم  همراه با استرس و اضطراب و نگاه کردن بود، زن و شوهری که با عینک افتابی خوابیده بودند، پسر کناری که ناخن هایش را میجوید و دختر بچه ای که نقاشی  میکشید تا دکتر نگاه کند یک خانه ی زرد با چهار خط و خورشید. از بین ادم ها بدون حساب کردن منشی قلدر ، دختر بچه را انتخاب کردم و از منفعل بودن درامدم، از من فرار کرد من نشستم، بعد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن ، بازی با بچه ها بیشتر از ان چه که فکر میکنید سخت و زمان بر است . دکتر نون به من اطمینان داد که مسئله خاصی نیست و من خیلی خسته ام. روز بعد نسخه را نگاه کردم به منشی قلدر گفتم که داروها نیاز به جایگزین دارند.منشی دکتر نون قلدر است ، بی ادب است ، میخواهد تو را ادب کند  و به زور قاشق شربت تلخ را به ته حلقت بریزد من اما هول نمیشوم جواب میدم و او مانند هر قلدر دیگری عصبانی میشود. دکتر نون هم قلدر است اگر قلدر نبود ، منشی قلدر را انتخاب نمیکرد. نسخه را برای زیر بشقابی استفاده میکنم . به خانم بینی عملی اعتراض میکنم که از اعتمادم سو استفاده کرده و دکتر نون را معرفی کرده  ، بینی عملی اما یاداور میشود که به جای او ، به یاد بیاورم که چه کسان دیگری قلدر بوده اند و چه کسانی از اعتماد من سو استفاده کرده اند که دکتر نون باعث فراخوانی خشم و اندوه من شده است ، من اما جواب ندادم. البته که جواب را میدانم.از بالای درخت الو همه چیز سبز است، شالیزار ها سبز اند، گاو ها سبزند، اردک ها سبز اند .