صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

۱-



آنچه نیست را چرا باید بخشید.

۲-۱


وقتی باهاش حرف میزنم انگار صدای چند نفر دیگه توی مغزم بلند بلند اکو میشه، اون لحظه انگار من خودم نیستم، انگار تمام حس های مزخرفی که برام گذاشتن ان، ناکافی بودن، تنهایی، درک نشدن، عدم داشتن ارزش و اعتبار 

وقتی دهنم رو برای سوال جدید باز میکنم میم از پشت سر دهنمو میگیره، وقتی که دوست دارم ، رفتن فلانی رو میبینم و غم دنیاست، وقتی نه فعلا میشنوم انگار الف داره از همه جا محو میشه، صدای خواسته نشدنم از دور میپیچه تو سرم، وقتی جوابمو دیر میده انگار شده میم که برای کار نکرده یا کاری که خودش کرده داره مجازاتم میکنه که خودشو ازم بگیره، وقتی حس امنیت دارم احساس میکنم قرار هیچ وقت بهم زنگ زده نشه، این وسط صدای م. م بلند میشه که از چی میترسی و من بلند داد میزنم از اینکه دوسم نداشته باشن و تنها بمونم و خودش تنهام بذاره، من دلم نمیخوااااد نه کسی باشم، بلاتکلیفی کسی باشم.از خودم عصبانی ام از این که جفت پا همونجاها واینسادم خدافظی نکردم و تحمل کردم و ریختم توی خودم، از خودم متنفر میشم وقتی برای همه جنگیدم ، جز خودم،حالا مجبورم برای هر جوابی که میشنوم و هر حرفی که میزنم  بترسم ، عصبانی شم ، سکوت کنم، بیوفتم به اینکه کافی نیستم باید تلاش کنم یا فرداش ۵ ساعت پیاده راه برم تا صدای اینا رو توی مغزم خاموش کنم، که بتونم صدای سین رو بشنوم درست بشنوم ، بدونه کثافت و لجن های مغزم، بعد بلند شم وایسم سر جام لبخند عمیق نکشم روی صورتم خاطره هام دیگه به نظر بامزه نیاد دردهامو یه جوری تعریف نکنم انگار هیچیم نشده، برم بشینم سر میز دو نفره و نتونم حرف بزنم ، زل بزنم ، چون خاطره هام کثافت، چون گذشته کثافت، حالا یه ادمی ام که یه سری چیزاش تغییر کرده  ، ولی نمیتونه پازلو بچین کنار هم و حس این که یه کاری نکنم گند بزنم هم بذارم تو جیب بغل سمت چپ ام، با اینکه اون همه گندو من نزدم یا اگه من زدم مگه بقیه چیکار کردن؟ خوب منم گند بزنم، دنیا به اخر نمیرسه، حالا وسط یه جایی ام که باید تصمیم رو بگیرم ، همه ی ترسا توی کوله پشتیمه، هندزفریم توی گوشم مدام داره میخونه:


If you loved me
Why couldn't you find a way?
If you love me
Why shouldn't I beg for you to stay?
Like you jewelry
Oh, haven't I lost my shine?

How you used me

How you moved me


مدام توی ذهنم میگم سین قرار نیست تموم اون ادم ها باشه

قرار نیست اون رفتارهارو با من بکنه

یه ادم جدیده با اخلاق جدید این ها الگوهای قبلی نیست

اازون طرف مشتمو توی دستام فشار میدم که نکنه بذارم یه جای دیگه به گا برم

که صدای بینی عملی میاد که تو اینبار تنها نیستی، تو این دفعه حرف میزنی، تو میتونی تصمیم بگیری

روی پامو نگاه میکنم تصویری که جدید زدمو نگاه میکنم که یادم نره بالاتس بین دل و مغزمو نگاه کنم

مدام ترمز دستی احساسمو میکشم

مدام دارم با حس این که دوستم ندارن میجنگم

مدام دارم سعی میکنم که منطقی باشم

مدام دارم سعی میکنم وقتی توی چشماش نگاه میکنم گریه نکنم

مدام دارم سعی میکنم کارهاش رو به کارای بقیه تفسیر نکنم

ازون ور یکی داره  داد میزنه همونی رو که میبینی باور کن زن چندبار دیگه این وسط میخوای وایسی،  تو قوی نیستی، ظاهرت قویه، 

ازون ور رو به روم یه تصویره که میگه از پسش بر میام، ته اس ، اشک و آهه

ازون پشت داد میزنه که قرار نبود اینبار با اشک و آه و غم باشه

رو به روییم جواب میده که این اسک و غم و آه برای این آدم نیست

اروم برو جلو، نفس عمیق بکش، تو دوست داشتنی هستی، ما پستتیم

تو قرار نیست بگا بری

و اون از پشت سر فریلد میزنه که این ادم قراره تورو بد بگااا بده

و حالا من  باید برم بشینم ، توی چشماش نگاه نکنم، یه جوری بشینم که انگار من اونجا تنهام و این صداها نیستن، برم و لال شم، نتونم مثل قبلنم یه چیز با مزه بگم

ولی اگه قراره من همه ی این ادم ها رو با خودم ببرم، ترجیح ام که متوجه باشم صدای سین نیست، یا اگه هست صدای خودش رو بشنوم

من از بلاتکلیفی متنفرم اما یه حس ترسناکی توم فریاد میکشه که پا پس نکش ، زمان بده

باز از پشت سر داد میزنه که زن این همه زمان دادی چی عوض شد؟

صداها رو ریختم توی کوله پستی دارم سعی میکنم زیپش رو تا جایی که میشه بکش بالا

از مشت ام داره خون میچکه

اما سعی میکنم صدای پشت سرمو درست بشنوم که کواظب خودت باش، احساست رو کنار مغزت نگه دار، با همون سرعتی که باید برو جلو

صدای نفر رو به رویی رو گوش کنم که میگه نترس، فوقش ریدی، تو انتخاب کن، حرف برن، اینبار اگه حتی بگا بری تنها نیستی

صدای هندزفری رو بلند میکنم


So go, stay
Something so moving
As time waits
You'll come to your senses
My blind faith
Keeps me so honest and true


بلند میشم ، لبخند نمیزنم ، لباسمو انتخاب میکنم، یه نگاه به تصویر روی پام میکنم، این بار اگه قرار با مغز بخورم زمین یه جور بهتر میخورم

این بار سعی میکنم همون صدایی که هست رو بشنوم، حداقل صدای خودش، چه بد باشه چه خوب ولی صدای اون باشه، قرار نیست ترس هام باشم، قرار نیست تنها باشم ، خوب میدونم که اگه انتخاب قراره بکنم باید بکی باشه که من رو با جفت پاهاش بخواد، زمان میدم

چیزی که ازش فرار میکنم، اما زمان به خودم


Shame, blame
Words like these fester

And I pray
For no change in seasons
I hate rain
Don't let me drown in this room

۱-۱


آدم مهربونیه، یعنی حتی لازم نیست بگم ته چشم هاش مهربونه، همین که چشماش رو نگاه کنی میفهمی، بینی اش یه قوس خیلی ریز داره که خیلی خوشم میاد، از این که کناره های موهاش رو هم بذار پشت گوشش هم.یه حالت های ریزی داره، ازونایی که یهو به خودت میای میبینی داری بلند بلند میخندی، بعد یه نگاه میکنی به خودت میبینی بعد چند ساله که صدای خنده ات اینجوری حجم یه باغ رو پر کرده. میدونی چیش عجیبه؟ حس غم نداره، وقتی هست انگار همه چیز وایساده و درست توی همون لحظه ای هستی که باید باشی. یه حس خیلی خوبی بهم میده ، جدیدا یاد گرفتم اسمش حس امنیته. نکته ی جالب این ادم اینه که قسمت تاریک امو بر نداشته، حتی وقتی صدام میزنه، با اخر اسمم صدا میکنه، عجیبه که این همه عمر کرده باشی و کسی با اخر اسمت صدات نزده باشه، حداقل برای من که اینطوریه. بغل کردن بلده، پس ات نمیزنه، یهو وسط زمین و هوا ولت نمیکنه ، اگه داره بغل میکنه بغل میکنه و اگر نمیکنه نه، میخوام بگم یا یه کاری رو درست انجام میده یا نه، نصف و نیمه نیست، با تقریب خوبی همونجایی هست که باید باشه، چیز جدیدیه، حس جدیدیه، ادم جدیدیه ولی اونقدری هست که وقتی صبح پا میشم پنجره رو باز میکنم یهو بگم ، من خوشحالم، و اینقدر برام عجیب باشه که این حس رو دارم، خوشحالی که توش غم نیست. خوش حالی که خودم میفهمم واسه وقتیه که یه نفر جفت پا تو زمین تو وایساده و صدای تشویق اش رو میشنوی . صدای خنده هاتونو میشنوی.خوشحالی این که اگه دستشو گرفتی کشیدیش زیر  بارون که ببوسیش ، پا پس نکشیده، نگران سرما خوردنش نبوده، باهات اومده ، بهت غر نزده، بداخلاقی نکرده که چه کاریه و اولین بوسیدن زیر بارونت توی یه شهر جدید رو باهات ثبت کرده.

برف سال نو

برف روی زمین نشسته، توی یک شهری هستم که همه ی صفحاتش برای من سفیده، هیچ چیزی توش تجربه نکردم هنوز، تجربه ی جدید بوی استرس میده، زل زدنش با اون چشمای گردش بهم استرس میده، اونقدری که دارم میرم پراپرانول ام رو مطمعن میشم که خورده باشم، اینقدر خود دار نیستم که وقتی میگه امروز به نظر اروم میام، بلند جواب میدم قرصم رو خوردم، بینی عملی بهم میگه ادمای قبلی زندگیم همیشه یه پاشون از رابطه با من بیرون بوده، همیشه اونقدری که باید وقت و هدف برای شناختم نذاشتن، اندوهگینم میکنه؟ نه، یه حس امیدی میده که این بار شاید نا امید نشم، همین حس امید همزمان بهم حس ترس میده، چشمامو میبندم ، امیدوارم امشب لای همین برفای سفید ، یه اتفاق خوب بیوفته، امیدوارم روی برفا اگه قراره سر بخورم ، دستمو بگیره، یا حداقل اونی نباشه که روی برف هل ام بده، یه جا خالی بده که بخنده و حال خودش خوب شه، میخوامم برم برف بازی، فکر کنم از اخرین باری که تنهایی توی بالکن کوچیک و تنگ خونم یه ادم برفی فکسنی تنهایی ساختم و عکسش رو برای کسی فرستادم دیگه دست به برف نزده باشم، حالا اما انگار قراره توی دفتر سفید ، لای جنگل و ها و شالیزار های برف گرفته یه هم بازی داشته باشم، یکی که تا دید برف اومده ، دلش نیومده باشه تنها از پنجره نگاه کرده باشم، این ها همش امیده، امید به این که این دفتر جدید همونجور پیش بره که من ارزشش رو دارم، امید دارم که با هر دو تا پاش وسط برفا وایسه ، هرچند. سرد، هرچند یخ، هرچند با احتیاط


واقعیت اش اینه که میترسم، از نزدیک شدن ادم ها بهم، بوی صمیمیت که میشنوم فرار میکنم، دکمه ی فلایت مود رو میزنم و پرواز میکنم به جایی که اینجا نیست، به جایی که ادماش این ادم ها نیستن، صمیمیت برای من فقط اوار اورده، اوار اوار دیگران، که برای من نبوده، بعد از اول اوار رو براشون کردم خونه، کلیدش رو دو دسته تقدیم کردم و رفتن، از عدم شفافیت از دروغ از تمارض خسته ام ، گوشم از تمام دروغ ها پر شده، اینقدر که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنوم، اینقدر که صدا به صدا نمیرسه، اینقدر که از زنده بودن به حالت مردن فرار میکنم، چون زنده بودن درد داره، غم داره، فراق داره، امید داره، ارزو داره، اینه که یه وقتایی ، جسممو جا میذارم ، لباس میپوشونمش، میشونمش روی صندلی، میخوایونمش رو تخت، پتو رو میکشم روش و میرم، جایی که هیچی واقعی نیست و ساخته ی دست خودمه پس اتفاق غیر قابل پیش بینی ای نمیوفته ، کسی دروغ نمیگه ، اینقدر جسمم رو این روزها جا میذارم که وقتی بر میگردم برای چند ساعت هیچ خاطره ای از هیچکس و هیچ چیز ندارم فقط میدونم یک مشت سایه بودن کشدااااار ، مات ، روی دیوار ، روی تخت، روی صندلی،باز اوفلیا میشم با ساعتی که از دهان بیرون میکشد و به خیابان میدود

شیشه ها را خاک گرفته و به دلیل داشتن نرده های فلزی قابلیت تمیز شدن ندارند.

به نظر من روابط پیچیده و عجیب است درست مثل آدم ها، در واقع این آدم ها هستند که محتوای روابط را پیچیده و عجیب میکنند، عدم شفافیت احساسات، عدم شفافیت شخصیت ها، عدم شفافیت ، من را به یاد شیشه های خاک گرفته با پرده های قرمز می اندازد، یاد  ، الف، یاد ان که دستم خورده بود به قهوه و فنجان را روی ستون روزنامه ای با اسمش ریخته بودم، یادم نمی اید که عکسش بود یا نه، تصویر برای من شفافیت ندارد، مثلا همین الف، تصمیم گرفته بود که با ف حرف بزند ، که ف کاری برایمان بکند ، اما خبر نداشت که ف عدم شفافیت دارد، ادم هایی که عدم شفافیت دارند، قابل اعتماد نیستند، مثل نویز هستند، مثل برفک وسط فیلم مورد علاقه، مثل نور موقع میگرن.برای من عجیب است که ادم ها با هزار نفر صحبت میکند به هزار اپلیکیشن پناه میبرند ، اما مستقیم با کسی که باید صحبت نمیکنند.عدم شفافیت بوی ترس میدهد. ترس، داشتم سعی میکردم که برای ترس تصویری ارائه کنم، اما دامنه ی تصویر از ترس وسیع است، یعنی چیزهای زیادی ممکن است باعث ترس شوند، نداشتن اجاره سر ماه، نداشتن لقمه نان برای خانواده، قلدری بچه های مدرسه، ترس بر ملا شدن دروغ های گفته، ترس از تنها ماندن، طرد شدن,از دست دادن عزیز،ترس از اینده.مثلا میم .میم روز که برای دومین بار در زندگی پشت موتور نشسته بودم با صدای بلند پرسید میترسی؟ گفتم نه، گفت دروغ میگی؟ گفتم نه ازین چیزا نمیترسم ، بعد بلندتر پرسید پس از چی میترسی و من فکر کنم توی خیابان فاطمی با صدای بلند فریاد زدم از این که ادم ها دوستم نداشته باشند. البته میم  یکی از غیر شفاف ترین ادم هاییست که شناختم ، فکر میکند غیرشفاف بودن پیچیدگی کم تری می اورد، درست مثل میم مشدد، او‌هم فکر میکرد نگفتن و شفاف نکردن همه چیز را آسان تر میکند.نزدیک بودن توقع می اورد، لزوم نزدیک بودن از دید من شفافیت است و خوب حق دارم که متوقع باشم که نزدیک ترین افراد به من این مورد را در رابطه با من بدانند و شفاف باشند. و حق دارم که از عدم شفافیت ناراحت شوم و حالا به جای این که از اینکه ادم ها دوسنم نداشته باشند از عدم شفافیت بترسم و‌مشکل نزدیک شدن به آدم ها داشته باشم و بعد از این که پی برده باشم بعد از این همه سال به عدم شفافیت ها و عدم برخورد مناسب با من به عنوان یک فرد نزدیک،که اسامی مختلفی داد، دوست، معشوق، عشق، جان، خواهر، برادر، مادر و…ضربان قلبم بالا برود، حجم هوای اتاق برایم کم بشود و‌حس خفه شدن داشته باشم خفگی بر اثر عدم شفافیت.



صخره بود، فرو ریخت.


تصویر و تصور ادم ها به لغات باهم فرق میکند، به مرور تفسیرمان از هرچیز کم رنگ میشود و بعد امید داریم که هنوز وجود داشته باشند و بعد دیگر مطمعن هم نیستیم که ان لغات دیگر معنی داشته باشند. بروز احساسات ادم ها متفاوت است ، کسی غذا میپرد، کسی محبت کلامی میکند، کسی بروز نمیدهد که خودش شکلی از بروز احساسات است. اسم امشب را شب نا امیدی ها میگذارم، شب کم رنگی ها، امید نداشتن حتی، رنگ باختن واژه ها، عدم مجسم شدن کلمات ، در دور و نزدیک، تصویری از اسبی وحشی بر روی شالیزارهای مه گرفته

سلام نور دودیده سلام جان دلم

حالا که نشسته ام در خانه ای میان درخت های پرتقال و لیمو و الو، همانطور که ان روز روی نیمکت های کاخ سعد اباد نشسته بودیم و به تصویر میکشیدیم  ،این نامه را برایت مینویسم ، هایده توی گوشم میخواند ، درست مثل ان روز ، توی میدان ازادی که از دور می امدی و من تمام لحظات و لبخندت را هزاران بار توی ذهنم ضبط میکردم همانطور که صدای ضربان قلبم توی بیت بیت اهنگ میپیچید 

و دارم توی شهر تهران با تو از پارک وی تا تجریش ، از ازادی تا اندیشه ، انقلاب تا کشاورز را طی میکنم و بوی گل نرگس تمام اتاقم را پر کرده است. سیگارم را میپیچم،  روی پله های باغ فردوس کنار سینما نشسته ام و در حسرت نداشتنت در اینده گریه میکنم، نوشتن این نامه همراه با شکستن مچ دست من نیست، نامه ای است از حقیقت محض و پاک و بدون چرای دوست داشتن ، از اضطراب دیدن هرباره به شکل بار اول، از خواستن به شکل نپرسیدن از جنس احترام به انچه که میدانی اما مطرح نمیکنی که جان دلت نشکند.این که بدانی و نشان ندهی، بی حد دوست بداری و بی حد ببخشی.برای چند دقیقه گوشی را کنار گذاشتم تیشرت سبزت را توی اینه به تنم چک میکنم، کافی و به اندازه یادگار ماجرایی طولانی ، به عنوان اخر این نامه کف دستم را طبق معمول نشان میدهم و میگویم من اینگونه دوستت دارم.میخواهم بدانی عمق چشمان نگران و مهربان ات ، انچه که سعی میکنی ، همیشه و همه جا و به هرکس نشان ندهی را فراموش نخواهم کرد.هنوز سیب زمینی را همانطور سرخ میکنم که انروز که روی کانتر نشسته بودم و درست میکردی ، درست میکنم.هنوز پیاز داغ را همانطور که گفتی .هنوز همانطور خرج و مخارج را میچینم که قرارمان بود، هنوز دوست دارم که برایت تعریف کنم که دیدی انجام دادم و بعد تو برایم توی خودت ذوق کنی و نشان ندهی که پررو نشوم.بیا برای  چند دقیقه برگردیم به عقب ،دست مرا بگیر به خاطر دل من، توی خیابان ها قدم بزنیم و توی باران راه برویم ،دست اخر مرا بغل کنی با ان که توی خیابان اینکار را دوست نداری ،تاکسی بگیرم، تا اخرین لحظه نگاهت کنم و تا به خانه برسم با هم حرف بزنیم بعد گوشی را بغل کنم و تا صبح بعدی با صدای نوتیفیکیشن  تو بیدار شوم عزیز من، جان من.در جعبه ی گردنبندی را که نگه داشتم باز میکنم  تو را بو میکشم  ، ریه ام را از تو پر میکنم و این نامه را به پایان میرسانم با این که بدانی که چقدر ها دوستت دارم.


میخواهم چیزی بنویسم .حرفی بزنم.دهانم اما مزه ی خون میدهد.

S-H one-zero-one-five-one


گوش کردن.


https://youtu.be/eZc16uncwnQ

ماست بدن هلو یا ماست میوه ای هلو

این پست میتواند ادامه ی پست قبل باشد، میتواند نباشد.

صفحه را باز کردم، توی اشپزخانه میم نشسته ام، چایی رو به رویم طبق معمول یخ کرده و من حس خالی بودن دارم، نه تهی بودن، شاید سبک بودن که چون عادت ندارم ، برایم عجیب است، عجیب است که ادمی چیزهایی را که عادت نداشته یا نکرده است را عجیب بپندارد، مثل یک شنونده ی خوب، ذوق صحبت راجع به موضوعات حدید، یک خواب نصف نیمه ی ظهر پنج شنبه، یک مهربانی لطیف مثل ماست بدن هلو، که به عقیده میم شهوانیست به عقدیه ی من  نرم و مهربان. چیزها برای هر نفر فرق دارد تصور کنید یک خانه ی ثابت با ادم عای متفاوت را، احتمالا اگر من باشم نشسته ام و چایی ام یخ کرده، میم باشد راجع به پرده های زرشکی حرف میزند، نفر دیگر احتمالا کنش های دیگری دارد، یعنی میخواهم بگویم تجربه ی زیست در یک جای یکسان برای ادم های متفاوت و رویکردشان به موضوع که مثلا همین خانه ، دارم از موضوع اصلی فرار میکنم، هرگونه ارتباط ساختن، این بار ادمی را به جای خانه فرض کنید، کنش این ادم نسبت به ادم مقابل فرق دارد و حتی رویکرد دیگران نسبت به این ادم و این شگفت انگیز است، که با توجه به این که از دید بیشتر انسان ها تکراری است اما متفاوت است. مثلا اگر میم راجع به بوی هلو نظر بدهد با نظر الف، م.م،والف.الف والف .ب، فرق دارد . بوی هلو همان است، نظر ان ها متفاوت و روش بیان و انتقال ان در ان ها متفاوت هست، پس هرچیز یک بار اتفاق میافتد و دیگر تکرار نخواهد شد حتی اگر ادم های یکسان مجدد تلاش کنند که نظریه ی متفاوت نسبت به بوی هلو ابراز کنند ، باز مشابه بار قبل نیست، چرا که فشا و مکان و رویکرد انسان مقابل و خود ان ها متفاوت شده است.و میزان نگاه کردن و متوجه شدن و درک کردن ابراز و بیان و شیوه ی انتقال، فرایندیست که منجر به اگاهی از فرد رو به رو میشود و شاید حتی بتوانیم دیدگاهش را با تمام تکرار نشدن هایش بسط دهیم به نوع ابراز و درک ان فرد به محیط و پیرامون ان شخص، که باز تا حدود زیادی احتمال خطا دارد اما شدنیست، پس شناخت دیگری با گوش دادن و نگاه کردن و درک کردن از تمامی فرایند های انتقالی صورت میگیرد. رویکرد من از زمانی که هوشیاری اندکی نسبت به ادمی یافته ام تغییر کرده است، گرچه ممکن است راهی تکراری به نظر بیاید اما قطعا تکراری نیست.

رول مرغ با سس نمیدانم چی یا میتوانم عکسش را برایتان ارسال کنم

یک چیزی یک جایی به ذهنم سپردم که بعد بیایم اینجا برایتان بنویسم، منتها یادم نیست، پس طبق معمول هرچه به ذهنم میرسد میگویم اگر عالیجنابان ناراحت نشوند،که به تخم های نداشته ام هم نیست،سوار تاکسی شدم، همان اسنپ شما که گزینه ی من عجله دارم اضافه کرده و عجله هم نداشته باشی باید عجله کنی که پول بیشتری بدهی ، در این زمینه باید بگویم که تاکسی های بالاشهری برای شمال نشینان با مرکز شهری ها فرق دارد، مثل ما بقی چیز ها، مثل اب انبار که هتل بوتیک شده و یک وعده غذایش ٢٧٠ و برای جیب مبارک بالا نشینان ذره ای نگرانی ایجاد نمیکند اما برای من چرا، یا حتی برای شما شاید، یک تاکسی ساده مرا برد به سیستم مزخرف اسنپ، به بوتیک هتل حنا و حالا برگردم به ما بقی ماجرا، که چون فاصله افتاد بین نوشتن این متن فراموش کرده ام و حالا بعد صحبت با بینی عملی به جاهای دیگری مثل امنیت و مراقب خود بودن کشیده رها میکنم و بعدا ادامه میدهم مثل سریال های مزخرف تلویزیون، مثل چندشنبه های خوب شما، مثل ادامه ی مزخرفات شما، مثل داستان کردن ادم ها برای رونق وبلاگ شما، و بله شما، من مثل شما اتقدر به رتبه ی ارشد گه بودن نرسیدم.

فعلا با اجازه رفع زحمت میکنم تا ادامه بدهم

یک

نمیبینی اش، پیدا نمیکنی اش، درست مثل صبحی که بیدار میشوی، نور کمی در اتاق پیچیده، پهلو به پهلو میشوی، دستت را به هوای موهایش جلو می بری و نیست، خیلی وقت است که رفته است و یا هیچ وقت انجا نبوده است، کنار تو، پهلو به پهلو.

دو

نمیبینی اش ، پیدایش نمیکنی درست مثل صبحی که گرگ و میش است، صدای جیرجیرک ها می اید، بوی نم باران را میشنوی ، پهلو به پهلو میشوی، به هوای موهاش دست هاید را جلو میبری ، خیلی وقت است که نیست و یا خیلی وقت است که رفته است، دست خط اش اما روی میز کنار تخت است.


سه

دوست داشتنش را باید بین خط ها ، سفیدی کاغذها، حاشیه ها،کلمه هایی نامربوط و یا شاید مربوط پیدا کنی.

میگویند کشت دوم برنج کیفیت بهتری دارد.


دست خودم را کشیدم بیرون، به توصیه ی نفری، دوستی یا هر عنوانی که شما دوست دارید از درخت الو بالا رفتم، نشستم و حرف های دکتر نون رو با خودم مرور کردم، تو کلا ادم خوشحالی نیستی، تو گاها افسرده تری یا همچون چیزی و خوب کرکتر قوی ای داری، از لغت کرکتر استفاده کرد دقیقا، و این قسمت داستان رو اما درست گفت. تمام دو ساعتی که توی مطب دکتر نون وقت گذرانده بودم  همراه با استرس و اضطراب و نگاه کردن بود، زن و شوهری که با عینک افتابی خوابیده بودند، پسر کناری که ناخن هایش را میجوید و دختر بچه ای که نقاشی  میکشید تا دکتر نگاه کند یک خانه ی زرد با چهار خط و خورشید. از بین ادم ها بدون حساب کردن منشی قلدر ، دختر بچه را انتخاب کردم و از منفعل بودن درامدم، از من فرار کرد من نشستم، بعد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن ، بازی با بچه ها بیشتر از ان چه که فکر میکنید سخت و زمان بر است . دکتر نون به من اطمینان داد که مسئله خاصی نیست و من خیلی خسته ام. روز بعد نسخه را نگاه کردم به منشی قلدر گفتم که داروها نیاز به جایگزین دارند.منشی دکتر نون قلدر است ، بی ادب است ، میخواهد تو را ادب کند  و به زور قاشق شربت تلخ را به ته حلقت بریزد من اما هول نمیشوم جواب میدم و او مانند هر قلدر دیگری عصبانی میشود. دکتر نون هم قلدر است اگر قلدر نبود ، منشی قلدر را انتخاب نمیکرد. نسخه را برای زیر بشقابی استفاده میکنم . به خانم بینی عملی اعتراض میکنم که از اعتمادم سو استفاده کرده و دکتر نون را معرفی کرده  ، بینی عملی اما یاداور میشود که به جای او ، به یاد بیاورم که چه کسان دیگری قلدر بوده اند و چه کسانی از اعتماد من سو استفاده کرده اند که دکتر نون باعث فراخوانی خشم و اندوه من شده است ، من اما جواب ندادم. البته که جواب را میدانم.از بالای درخت الو همه چیز سبز است، شالیزار ها سبز اند، گاو ها سبزند، اردک ها سبز اند .


دلم میخواست براش تعریف میکردم که باران همه جا را برده، که فلان دوره ی زبان را گذرانده ام  یا از فلان دانشگاه اریزونا انلاین ، فاند گرفته ام و به انلاین بودن و چرت بودنش ناله کنم, ,دلم میخواست تلفن بزنم و راجع به کار جدید و مدرسه بگویم ، از کار خودم ، بگویم خیلی چیزها عوض شده، خیلی چیزها همان شده که گفتیم اما خوب تو زنگ میزنی، بوق های ممتد میشنوی ، چک میکنی، بلاک شده ای، این ریتم مزخرف ، این سینوس تکراری که وفتی هستی عزیزی ، وقتی هستی خاطره حتی در اینده میسازی و بعد که نشد ، دور و یخ ، تو بگو قطب  و خوب چگونه میشود راحت تر شد؟ چگونه گریز راحت تری خواهی داشت که ذره ای درد بیشتر نداشته باشی؟ بلاک. ادم رو به رو چه میشود؟ به درک.

بعد ادم میکاند و باورهایش و جعبه رنگی رنگی که خوبی هارو جمع میکنی توش، ردش را میبندی که به عزت و احترام و شکل تصویر کسی دست نبرده باشی، حرصت که گرفت جعبه را باز کنی و بگی نه، دروغ نبود، مهم بودم، قابل اهمیت و ارزش اما خوب دست کودکیت را که بگیری جعبه رنگی را که ببندی و بفرستیش پی بازی با پروانه ها ، خوب میدانی که اگر هرکس برایت ارزشی قائل بود ، هنوز در زندگی ات حضور داشت. تلفنت را جواب میداد یا حداقل پیامی، این خط صبر میکنم، سیگارم را می اورم و ادامه میدهم و خوب همینظور که به ان کودکی که در پی پروانه هاست خیره میشوم و سیگار میکشم میتوانم بدونه این که بشنود با خودم بلندتر بگویم که ، ترس بد است، انجا که میترسی، دروغ میگویی، انجا که میترسی حقیقت را عوض میکنی، انجا که میترسی ، شک میکنی.سر و ته ندارد نه؟

احتمالا نمیفهمی یا خیلی خوب میفهمی که چه تعریف میکنم دو حال بیشتر ندارد و احتمالات به هیچ کجایم نیست، سرتا پا ایستاده ام و اشتباهات خودم را میدانم،اما منکر سهم خودی ها و دیگران نیستم ، شما ممکن هست هیچ وقت به طور کامل ندانید یک نفر را چندبار کشته اید یا تا لب پرتگاه برده اید و برگردانده اید ، شما حتی ممکن است فکر کنید از همان پرتگاه نجاتش دادید، خیر ، خانم ها اقایان از نقش منجی دو عالم در بیایید ، شما پیامبر نیستید از همان مهم تر مسیح نیستید

شما به خاطر گناهان مردم به صلیب کشیده نشده اید، شما به دلیل گناهان خود مصلوبید، صلیب خود را از شانه های دیگری بردارید، من صلیب خودم را برداشته ام، صلیبی که از شما به دوش میکشم را هم برداشته ام ، با مسدود کردن یک بار دیگر اذان نمیگویند با مسدود کردن شما تعمید داده نمیشوید، فقط بار وجدان و کناهان خود را انکار میکنید ، ان ها همانجایند، رو به روی شما و در اینه هرروز در مقابل شما حتی در همان دستشویی که هر روز مسواک میزنید و صورت میشورید و یا اصلاح میکنید. من اما به خاطر بچه ای که در شالی های برنج به دنبال پروانه میدود و برنج های هنوز درو نشده را بو میکند و فکر میکند چطور این ها برنج میشوند دست به جعبه ی رنگی اش نمیزنم، اما شما دست بردید به جعبه اش به چراغ های رنگی چشمک زن اتاق اش، به کاج ها و انارهای خشک کرده اش به دفتر خاطراتش ، به شکلات هایی که زیر تخت قایم میشدند، به تمام باورهای کودکانه اش. منن اما دستش را گرفته ام  با خودم  و همراه خودم اورده امش  و نگاه اش میکنم و نمیگذارم ، جای گوسفندی سر بریده شود ، همانطور که هر انچه شما میخوانیدش، خدا، پدر، روح القدس، فردیت نگذاشت فرزندی جای گوسفندی سر بریده شود، حالا بکشید و مصلوب کنید زیرا که تنها شمایید که مصلوب میشوید و تنها شمایید که بازخواست میشوید و تنها اعضا و جوارح شماست که میدانند کجا با هر کودکی ، با هر کودکی که بزرگسال شده است یا بزرگسالش کرده اید چه کرده اید. من اما به خاطر گناهان شما  مصلوب نمیشوم، ایا من بی گناهم؟ خیر اما اگاهانه میخی در پا و دست  هیچ کس فرو نکرده ام  و شما کرده اید و حتی بعد از متوجه شدن گناهانتان فقط زیارت عاشورا و انجیل و تاروت و قران خوانده اید! ان هم به تسلای خاطر خودتان! بدون ان که حتی متوجه باشید چه خوانده اید و من درست خواندم ، الا به ذکر الله تطمعن القلوب و ان ها را ببخش زیرا که نمیدانند چه میکنند. و شما میخی را از تنی در نیاوردید که خودتان زدید و الی و نانی ندادید ، ایستادید سنگ سار کردید ، ایستادید و مصلوبی به صلیب را زیر افتاب داغ دنیا نظاره کردید.

اگر هنوز، مسیری باز است، حتی یک ابگیر کوچک، حتما چیزی در جریان هست ،هنوز


دفتر خاطراتم رو خونده بود یک صفحه نوشته بود و خط زده بود، جز چند خط،

تو خود را محور جهان میدانی و فکر میکنی جهان حول و محور تو میگردد و… 

منتها فرصت نشد بنویسم، بگویم ، در من کسیست شاهد مرگ و زوال خود، من از من نوشتم چون تنها کسی بود که فکر میکردم میشناسم، تنها کسی بود که میخواستم گم نشود، من اخرین مسافر روی صندلی،من از خودم نوشتم تا فراموش نشوم، من مرده ام، جنازه ی در راه خانه ام،نشد، نگفتم،من روح چندتا جسدم از سیاهکل، ادم ها به من فرصت حرف زدن، شنیده شدن ندادند و من نگفتم که من جز خودم به کسی دست نبرده ام .



مرضیه بهم پیام داده، از جواب طفره میرم، چون احتمالا من جا موندم، عقبی چیزی افتادم  و از بیرون به نظر میاد از پتانسیل هام استفاده نکردم و خوب درسته گور پدرشون اما تا  وقتی که خودم ندونم این گزینه درسته، نوشته خبر ها رو میخونم حتما زندگی وسط اون اوضاع فضاحت بار سخته و بدتر از خبرهاشه ، براش نوشتم: میدونی گاهی فکر میکنم زندگی همینه، هی بسازی و رها کنی و بسازی و رها کنی ، بینش فقط ادم قوی تر تو بخون سِر تر میشه، بعد خوب میشینی میگی چیکار کنم؟ غصه هاش برات هستن، قشنگیاشم برات هستن، بعد تو فقط دیگه نگاه میکنی، دوباره و دوباره.خواستم همینو بفرستم اما دیدم حالا افسرده و ملول به نظر میام ، زدم ساختن چیزای جدیدم قسمت امیدوار کننده اشه ، اما خوب نمیخواستم بنویسم

کاش منم یه خط و مسیر داشتم و چندتا هدف، اما خوب اونطور نیستم، مثل همه ی لیوانا که یه شکل نیستن، پرسیده بود از جایی که هستم راضی ام؟ نوشتم باغ داره، درخت الو، خونم بزرگ تره و دورم ادم نیست، صدا نیست ، راستش راضی ام ناراحت و ملول نیستم ، حتی جملات بالا رو هم با ناراحتی و ملولیت ننوشتم، حتی نمیدونم چرا دارم این هفته میرم دکتر، خنده ام میگیره از این که برم بگم چون اینجا زیاد جای بدیه و از تحمل من خارج، یه چیزی بدید بتونم تحمل کنم، اصلا صحنه ی خنده داریه و خوب حتما مطمعن میشه که این ادم یه چیزیشه، یه چیزیم که هست ، ناراحت ام، از این همه غربت ناراحتم، از این که جای دیگری شده اما اینجا نه هم ناراحتم، از دفاع نکردن از خودم هم، اما خوب ادم قوی تر میشه ،تو بخون سر میشه، ناراحتیاش هست، قشنگیاش هست و تو فقط نشستی یه گوشه میخندی ، گریه میکنی و یا پوزخند میزنی و یا سِر نگاه میکنی

یک خستگی عظیم ام.


توی ذهنم بالا و پایین کردم چیزی بنویسم، راجع به نزدیک شدن  به اشیا یا چیزی به عنوان این که چیزی وحشتناک است، منتها ذهنم خفه نمیشود، نمیتوانم تمرکز کنم ولی مینویسم ، توی ذهنم هست هنوز کلمه نشده و ولش کنید احتمالا شما نمیفهمید ، من هم نمیفهمم

زندگی توی لحظه چیز خوبیه، مطلقا قرار نیست متن انرژی مثبت بخونید،زندگی توی لحظه یعنی موبایلت رو یادت بره، موزیکی که داره پخش میشه رو کامل گوش کنی ، ذهنت شروع نکنه همه چیز و همه کس رو براش الگوریتم بکشه ، شاید بگید این که چیز عجیبی نیست، اما خوب این چیز عجیبی نیست، این نرمال شما رو من ندارم، قطعا هم تاکییدی بر عجیب و غریب بودن و کریپ بودن و ردیو هد بودنم هم نیست،ادما خودشونو بین لاین های سفید پیدا میکنند، اونجایی که انگار کره زمین برای چند دقیقه برای اونا وایمیسته تا خودشون بچرخن،حتی کوتاه ، حتی برای یکساعت و یک ساعت و نیم، حتی با تکرار یک ساعت و یک ساعت و نیم

ایا ذهن من مریضه؟ ایا من درک نشدم؟ ایا من شنیده نشدم؟ ایا من دوست داشته نشدم؟ایا به من نگاه از بالا به پایین شده؟ ایا به حقوق من تجاوز شده؟ ایا به من بی احترامی شده؟ ایا به احساساتم اعتبار داده نشده؟ ایا اشتباه اعتماد کردم؟ ایا ادم اشتباه انتخاب کردم؟ ایا حماقت کردم؟ ایا بیش از اندازه مرز ها رو باز کردم؟ ایا بدون شناخت اقدام کردم؟ ایا از حق خودم دفاع نکردم؟ ایا از خودم مراقب نکردم؟ ایا خودم رو دوست نداشتم؟ ایا خواستم همه جا مورد قبول باشم؟ ایا خواستم ادم خوبی طبق تعریف ها باشم؟ ایا به ادم ها اجازه دادم مرز من رو بشکنن؟ ایا ابله بودم؟ ایا چشم هامو باز نمیکردم؟ تمامی گزینه ها صحیح است، نه دیگری مرا دیده ، فهمیده ، شنیده و نه حتی تلاشی برای اسیب نزدن کرده و نه من تلاشی برای فهمیدن ، دیدن ، درک کردن و انتخاب کردن، الان مهم نیست؟ چرا هست. زمین میچرخه، نهایتا بین لاین های سفید این چیزها رو میفهمم و نهایتا چیزی که دیده میشه ، منم ، فارغ از تمام گزینه ها.