صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


تصویر و تصور ادم ها به لغات باهم فرق میکند، به مرور تفسیرمان از هرچیز کم رنگ میشود و بعد امید داریم که هنوز وجود داشته باشند و بعد دیگر مطمعن هم نیستیم که ان لغات دیگر معنی داشته باشند. بروز احساسات ادم ها متفاوت است ، کسی غذا میپرد، کسی محبت کلامی میکند، کسی بروز نمیدهد که خودش شکلی از بروز احساسات است. اسم امشب را شب نا امیدی ها میگذارم، شب کم رنگی ها، امید نداشتن حتی، رنگ باختن واژه ها، عدم مجسم شدن کلمات ، در دور و نزدیک، تصویری از اسبی وحشی بر روی شالیزارهای مه گرفته

سلام نور دودیده سلام جان دلم

حالا که نشسته ام در خانه ای میان درخت های پرتقال و لیمو و الو، همانطور که ان روز روی نیمکت های کاخ سعد اباد نشسته بودیم و به تصویر میکشیدیم  ،این نامه را برایت مینویسم ، هایده توی گوشم میخواند ، درست مثل ان روز ، توی میدان ازادی که از دور می امدی و من تمام لحظات و لبخندت را هزاران بار توی ذهنم ضبط میکردم همانطور که صدای ضربان قلبم توی بیت بیت اهنگ میپیچید 

و دارم توی شهر تهران با تو از پارک وی تا تجریش ، از ازادی تا اندیشه ، انقلاب تا کشاورز را طی میکنم و بوی گل نرگس تمام اتاقم را پر کرده است. سیگارم را میپیچم،  روی پله های باغ فردوس کنار سینما نشسته ام و در حسرت نداشتنت در اینده گریه میکنم، نوشتن این نامه همراه با شکستن مچ دست من نیست، نامه ای است از حقیقت محض و پاک و بدون چرای دوست داشتن ، از اضطراب دیدن هرباره به شکل بار اول، از خواستن به شکل نپرسیدن از جنس احترام به انچه که میدانی اما مطرح نمیکنی که جان دلت نشکند.این که بدانی و نشان ندهی، بی حد دوست بداری و بی حد ببخشی.برای چند دقیقه گوشی را کنار گذاشتم تیشرت سبزت را توی اینه به تنم چک میکنم، کافی و به اندازه یادگار ماجرایی طولانی ، به عنوان اخر این نامه کف دستم را طبق معمول نشان میدهم و میگویم من اینگونه دوستت دارم.میخواهم بدانی عمق چشمان نگران و مهربان ات ، انچه که سعی میکنی ، همیشه و همه جا و به هرکس نشان ندهی را فراموش نخواهم کرد.هنوز سیب زمینی را همانطور سرخ میکنم که انروز که روی کانتر نشسته بودم و درست میکردی ، درست میکنم.هنوز پیاز داغ را همانطور که گفتی .هنوز همانطور خرج و مخارج را میچینم که قرارمان بود، هنوز دوست دارم که برایت تعریف کنم که دیدی انجام دادم و بعد تو برایم توی خودت ذوق کنی و نشان ندهی که پررو نشوم.بیا برای  چند دقیقه برگردیم به عقب ،دست مرا بگیر به خاطر دل من، توی خیابان ها قدم بزنیم و توی باران راه برویم ،دست اخر مرا بغل کنی با ان که توی خیابان اینکار را دوست نداری ،تاکسی بگیرم، تا اخرین لحظه نگاهت کنم و تا به خانه برسم با هم حرف بزنیم بعد گوشی را بغل کنم و تا صبح بعدی با صدای نوتیفیکیشن  تو بیدار شوم عزیز من، جان من.در جعبه ی گردنبندی را که نگه داشتم باز میکنم  تو را بو میکشم  ، ریه ام را از تو پر میکنم و این نامه را به پایان میرسانم با این که بدانی که چقدر ها دوستت دارم.