صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

زرد


شب اخره، نشستم روی ایوون، دور و ورم ادما میان و میرن، یه روزایی روز اشکه البته که باید بگم همه ی روزهام،کاش یه روز ، یه روزایی که قرص های رنگی خورده بودم، یا پریده بودم، تموم شده بودم، از دور مسخره است، دیشب برای خودم ازین حباب درست کن ها خریدم، اسمش رو بلد نیستم، به قدر اومدن حباب ها خوشحال بودم، بعد یه دختری اومد، گفت ببین این جوری نیست، ۷-۸ ساله بود ، موی فر، خیلی زیبا، پرسیدم چطوریه از دستم گرفت خوب اون شیشه رو تکون داد اوون میله ی حباب ساز رو در اورد و گفت حالا باید مثل رقص بالا بچرخی، شروع کردن چرخیدن، دلم میخواست اون باشم ، همینقدر محکم بدونم باید چیکار کرد، همینقدر زیبا و سبک بچرخم و دورم حباب، حباب،بهش گفتم خیلی زیبایی، میخواستم یادش بمونه، گفتم تو خیلی باهوشی، خواستم اگه یه جای زندگیش برگشت عقب اگه یه روز یادش موند، یکی بهش گفته باشه بعدتر از این شمشیرا دیدم که چراغ دارن، خریدم، پشتش گفتم کاش مامان بابایی داشتم الان که کل شمشیرای میدون نقش جهان رو میخریدن، که فقط این شمشیر رو امشب من داشته باشم ، پشتش گفتم میدونم چه بدجنس اما یه شب،بعد کفشای زردم که پیدا شده بودن رو از پاهام در اوردم و رفتم وسط حوض،یدونه بادبادک قرمز باعث شد که همه ی اینارو بخرم، همیشه دوست داشتم بادکنک داشته باشم نمیدونم چرا اینقدر بادکنک دوست دارم، کجا تو کدوم خاطره کجای دنیام بادکنک باعث خوشبختیم بوده، نمیدونم.دنیای عجیبیه من اگه بلد بودم حباب درست کنم با بادبادکم پرواز کنم یا برای یه شب فقط یه شمشیر چراغ دار داشته باشم یا شاید یه جا یکی در گوشم گفته بود که من میتونم یاد بگیرم که حباب بسازم درست مثل رقص باله، حالا داشتم تلو تلو نمیخوردم بین ادما، که از سرگیجه ی بعدش بشینم زمین،فکر کنم چندمین روزه که هنوز زنده موندم…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد