صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

حتی ، سگ ام هم مرا صاحب خودش نمیداند.


وقتی کاری از دستم بر نمی اید کلافه میشوم، تا وقتی خودم توی اتاق خودم بازی  میکنم کلام یادم میماند به تماساچی که میرسد دستپاچه میشوم، احتمالا چون صرفا دهان ندارد، نگاه نمیکند ، تصمیم نمیگیرد.رو به روی من سه در مختلف گذاشته اند و در ها هرکدام نیمه باز مانده، تا دیروز اتاق شماره سه را انتخاب کرده بودم، روز بعد نور افتاب زیر در دو توجه ام را جلب کرد ، سمت اتاق یک اما نمیروم، این شاید خودش پیشرفت خوبی باشد ،شاید عقب نشینی، دارم سعی میکنم تماشا چی باشما منتها من فقط سعی میکنم، برای همین توی سینما خوراکی نمیخرم، بعد از فیلم سیگار نمیکشم ، به جای ان استرس میگیرم، غذا نمیخورم ، توی دلم در شماره سه را باز میکنم میبندم، در شماره دو را باز میکنم ، نور اتاق گول زندده است بین دو و سه در رفت و امدم و تو هیچ دری باز نمیکنی چون تو صرفا تماشاگریو تماشاگر نهایتا بازیگر را دنبال میکند


کاش بتونم سر یه تصمیم بمونم  ، چه وضعیه اخه


همیشه فکر میکردم شاید دو قدم دیگر مانده باشد به رسیدن و اگر بر ندارم اشتباه کرده ام، فارغ از ان که من ١٠٠٠ قدم پیشتر رفته بودم، اینبار دو قدم را بر نمیدارم، میسپارم دست دیگری.


میدانم که وقت خداحافظی است، باید بروم، خداحافظی را هم مثل کارهای دیگر بلد نیستم، ان قدر صبر میکنم که به کثافت بیوفتد مثل همان توت فرنگی ای که دوستشدارم، دلم میخواهد بخورم و برای فرصتی گذاشته ام که بشود با خیال راحت خورد ، اما نمیخورم، میگندد، افسوس میخورم و سرزنش، میخوام بگم من حتی برای کپک توت فرنگی خودم را سرزنش میکنم چیزی طبیعی، فرایند پوسیدگی به هزار و یک علت ، حالا چیزی هست که نمیفهممش، تصادفا با فردی طرف هستم که دهان ندارد، صدا ندارد، اغوش دارد، و خوب این کافیست ، میتوانم تا ابد خود را سرزنش کنم، میتوانم خداحافظی کنم ، بروم و این بار شاید کم تر خودم را سرزنش کنم، من هیچ درکی از دهان نداشتن ندارم.


درست است، چیزی  در آن میان وجود داشت، اما نه انقدر محکم، نه انقدر متقاعد کننده  

هیروفانت


این سطح از تناقض، این سطح از چند نفر بودن، این سطح از هر بار متفاوت بودن از کجا میاد ؟ چرا من طبق هیچ معادله ای درکی از این نوع ادم ها ندارم؟ بینی عملی میگه خودت این ادم هارو انتخاب میکنی ،من اینطور فکر نمیکنم.


راستش را بخواهید برای نوشتن تلاش میکنم، برای زنده ماندن حتی، بوی کفن شسته میدهم، بوی تاید، پرسیل، پاک،خانه را رها کرده ام روی اب،گفته اند باید رها کنم،شاید لازم است کاری نکنم،بگذارم خره از دیوار بالا برود،تخت را موریانه ها بجوند و مدام صدای خش خشان تا صبح بیاید،بگذارم مورچه های بال دار پرواز کنند و این خانه را فتح،میگویند لازم است قرص هایم را سر وقت بخورم، لازم است دکتر را ببینم،میخندم،نسخه ها را رها میکنم،میگذارم در اغوش بگیردم، دستمم را بگیرد، توی اتوبوس مینشینم و هوا کم میشود و ترس از جای بسته ی متحرک دارم، اتوبوس، اسانسور، خانه،شاید لازم باشد کاری نکنم، بگذارم سگم روی تمامی فرش ها بشاشد، فرش ها را پاره کند، گاز بگیرد مرا و بطری های اب معدنی را گاز بگیرد و لباس هایم را پاره کند، حای لازم هست به الف کاری نداشته باشم بگذارم ظرف ها را بشورد، داد نزنم،حرف نزنم،بگذارم زندگی کند، باشد،بگذارم میم به جای من تصمیم بگیرد که حتما کم تر به گاا بروم،شاید لازم هست که هیچ تصمیمی نگیرم و این خانه را روی اب رها کنم تا مارهای حیاط یک به یک روی سنگ فرش ها زیر باران شمال ، زیر عطر یاس باغچه به اب فرو رود.همیشه که نباید من کاری بکنم.از من میخواهمد که کاری نکنم.توی لیست اضطرار تراپیستم بروم که نفس که کم اوردم بگوید فکر کن که گلی را بو میکنی شاید باید بگذارم بوی گل در بوی کفن و خزه و لجن و گل و لای و شاش سگم و کثافت ظرف ها بپیچد و من کاری نکنم، دکتر میگوید شاید پنیک را فراخوانی میکنی ، من هیچ کار نمیکنم ، هیچ چیز را فرا نمیخوانم،و لازم است بگذارم همینجا توی همین خانه یک بار برای همیشه غرق شوم.

صدای النگوهاش میپیچه تو سرم، دستبند های فلزی طلایی، نقش تتوی کمرش، نرمی بی وصف نیلوفر ابی، انحنای گردن تا سر شانه ، توی سرم بلند تکرار میکنم که واقعا موجودی زیباست، همیشه فکر میکنم که میشود خوب در اغوشش کشید اما برای چه مدتی نمیدانم.شب ها بی دفاع تر است حتی میشود حلقه ی اشک و صدایی مطیع تر از دهانش شنید.صبح جور دیگرست، روحی در پوست دیگر، نزدیک نمیشود.میشنود ، سوال میکند. من فکر میکنم که دست کم خوب گوش میدهد، لا به لای حرف ها میگویم که خانم بینی عملی میگوید چقدر حس ترس و نا امنی دارد،لا به لای حرف ها میگوید که چقدر عجیب شده که برای شنیده شدن، گوش اجاره میکنم،من هم که چشم هام به اشک روان تایید میکنم.وقتی با اصرار میگویم که حتما من ارتباط بلد نیستم یا حرف زدن ، تاکیید میکند هرچه صریح تر حرف بزنی راه استفاده از خودت را به دیگری راحت تر نشان میدهی. فکر میکنم که میشناسمش، شبیه من ، متعلق به هرکجا و هیچ کجا، از رسالت و تکرار چرخه ها حرف میزنیم و میرسد به چرخه ی تکرار تنهایی، دقیقا راهی ندارم ، حرفی ندارم فقط میگذارم که بگوید،هرچقدر که در حرف فرار میکند ، اغوشش اما فرار نمیداند، ترس نمیفهمد،من فکر میکنم که میشناسمش با این حال چیزهایی هست که عمیقا نمیدانم، من فکر میکنم که میشناسمش.روزها دیگری است، شب ها متفاوت و در فاصله غریبه ای که ممکن است دلتنگ خانه اش باشد.

بشمر ببین چندمین شبه که بیداری.


نوشته همین که ادم تصمیم میگیرد بنویسد خوب حتما فرق دارد، به نظر من فرق ندارد، راهی برای ادامه دادن خودمون هست،بیشتر از این در حال و حالتی نیستم که توضیح بدم، ۴ شبانه روز هست که نخوابیدم و انتظار چیزی نداشته باشید خودم هم در زیست کردنم تعجب کردم.


من همیشه فکر کرده بودم که چقدر 'من' بودن سخت است فارغ از این که تو بودن هم احتمال سخت بودن دارد.

چوبی و تلخ


حالم مساعد نیست، خوب نیست، حالم کلمه نمیشود ، حرف نمیشود، تصویر نمیشود،شعر نمیشود،یک ادم است که خوب نیست، خوب نمیشود.