صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


امشب بیشتر از هر شب دیگه ای بیشتر دلم میخواد بمیرم، نه که تا الان نمرده باشم، یه حالت مزخرفی داره روزای اخر سال، منم که اهل الکی گل و بلبل کردن نبودم، یه وقتایی موزیکو بلند میکردم ، پنجره ها رو باز ، میگشتم دنبال سین های مختلف. خوب آدم به مرور باورهاش رو از دست نه، به گا میده، حالا بحث سر چجور به گا دادناش نیست، راستش حالشم ندارم، یه هفته است جسمم یه گوشه افتاده ، خودم یه جای دیگه، شایدم برعکس، یه مزخرفی تو همین مایه ها، سعی میکنم همش بخوابم، تو خوابم فکر کنم اینجا ها نیستم، این بینی عملی یه اسمی براش داشت، dissociation یا همچین چیزی، حالا به جهنم هرچی، جسمم سنگین شده، نمیتونم از جا بلندش کنم، غذا نمیخوره، حرف نمیزنه، به سختی نفس میکشه و تصویر نمایه ی بیرونش، موهاشو کوتاه کرده، توی یه کافه داره دم دمای عید قبل بیشتر بگا رفتن میخنده, همینقدر ابزورد، بعد یه لحظاتی هم دارم که بلند بلند میخندم، الان چندبار دستم خورد اموجی خنده بفرستم حتی، آها نفس تنگی، فک کنم این کسشرای شمال، اسمشون چیه، خزه مزه ریه هامو پر کرده، تصویر نمایه ام با خودم نمیخونه دیگه ، حتی اون تصویرم نمیتونم ارائه کنم و‌ واقعا خنده داره، تلویزیون قدیمی ای که فقط برفک پخش میکنه، احتمالا باید یه قرصی بخورم، نمیخورم، یه تکونی بدم ، نمیتونم، کاش همینجا که خوابیدم همینو برم، برای شماهایی که نمیدونید همین جمله ی الان فکر کن مردی ، دردامو کم کرده خیلی جاها، منتها الان کار نمیده، وقتشه برام دست بزنید، اخر صحنه است، نقش من فقط نقش یه جنازه ای بود که ریه هاشو خزه رفته بود…

۲-



شاید عذرخواهی را معنا نیست، آنچه از دست رفته را چطور بخشید؟

۱-



آنچه نیست را چرا باید بخشید.

۲-۱


وقتی باهاش حرف میزنم انگار صدای چند نفر دیگه توی مغزم بلند بلند اکو میشه، اون لحظه انگار من خودم نیستم، انگار تمام حس های مزخرفی که برام گذاشتن ان، ناکافی بودن، تنهایی، درک نشدن، عدم داشتن ارزش و اعتبار 

وقتی دهنم رو برای سوال جدید باز میکنم میم از پشت سر دهنمو میگیره، وقتی که دوست دارم ، رفتن فلانی رو میبینم و غم دنیاست، وقتی نه فعلا میشنوم انگار الف داره از همه جا محو میشه، صدای خواسته نشدنم از دور میپیچه تو سرم، وقتی جوابمو دیر میده انگار شده میم که برای کار نکرده یا کاری که خودش کرده داره مجازاتم میکنه که خودشو ازم بگیره، وقتی حس امنیت دارم احساس میکنم قرار هیچ وقت بهم زنگ زده نشه، این وسط صدای م. م بلند میشه که از چی میترسی و من بلند داد میزنم از اینکه دوسم نداشته باشن و تنها بمونم و خودش تنهام بذاره، من دلم نمیخوااااد نه کسی باشم، بلاتکلیفی کسی باشم.از خودم عصبانی ام از این که جفت پا همونجاها واینسادم خدافظی نکردم و تحمل کردم و ریختم توی خودم، از خودم متنفر میشم وقتی برای همه جنگیدم ، جز خودم،حالا مجبورم برای هر جوابی که میشنوم و هر حرفی که میزنم  بترسم ، عصبانی شم ، سکوت کنم، بیوفتم به اینکه کافی نیستم باید تلاش کنم یا فرداش ۵ ساعت پیاده راه برم تا صدای اینا رو توی مغزم خاموش کنم، که بتونم صدای سین رو بشنوم درست بشنوم ، بدونه کثافت و لجن های مغزم، بعد بلند شم وایسم سر جام لبخند عمیق نکشم روی صورتم خاطره هام دیگه به نظر بامزه نیاد دردهامو یه جوری تعریف نکنم انگار هیچیم نشده، برم بشینم سر میز دو نفره و نتونم حرف بزنم ، زل بزنم ، چون خاطره هام کثافت، چون گذشته کثافت، حالا یه ادمی ام که یه سری چیزاش تغییر کرده  ، ولی نمیتونه پازلو بچین کنار هم و حس این که یه کاری نکنم گند بزنم هم بذارم تو جیب بغل سمت چپ ام، با اینکه اون همه گندو من نزدم یا اگه من زدم مگه بقیه چیکار کردن؟ خوب منم گند بزنم، دنیا به اخر نمیرسه، حالا وسط یه جایی ام که باید تصمیم رو بگیرم ، همه ی ترسا توی کوله پشتیمه، هندزفریم توی گوشم مدام داره میخونه:


If you loved me
Why couldn't you find a way?
If you love me
Why shouldn't I beg for you to stay?
Like you jewelry
Oh, haven't I lost my shine?

How you used me

How you moved me


مدام توی ذهنم میگم سین قرار نیست تموم اون ادم ها باشه

قرار نیست اون رفتارهارو با من بکنه

یه ادم جدیده با اخلاق جدید این ها الگوهای قبلی نیست

اازون طرف مشتمو توی دستام فشار میدم که نکنه بذارم یه جای دیگه به گا برم

که صدای بینی عملی میاد که تو اینبار تنها نیستی، تو این دفعه حرف میزنی، تو میتونی تصمیم بگیری

روی پامو نگاه میکنم تصویری که جدید زدمو نگاه میکنم که یادم نره بالاتس بین دل و مغزمو نگاه کنم

مدام ترمز دستی احساسمو میکشم

مدام دارم با حس این که دوستم ندارن میجنگم

مدام دارم سعی میکنم که منطقی باشم

مدام دارم سعی میکنم وقتی توی چشماش نگاه میکنم گریه نکنم

مدام دارم سعی میکنم کارهاش رو به کارای بقیه تفسیر نکنم

ازون ور یکی داره  داد میزنه همونی رو که میبینی باور کن زن چندبار دیگه این وسط میخوای وایسی،  تو قوی نیستی، ظاهرت قویه، 

ازون ور رو به روم یه تصویره که میگه از پسش بر میام، ته اس ، اشک و آهه

ازون پشت داد میزنه که قرار نبود اینبار با اشک و آه و غم باشه

رو به روییم جواب میده که این اسک و غم و آه برای این آدم نیست

اروم برو جلو، نفس عمیق بکش، تو دوست داشتنی هستی، ما پستتیم

تو قرار نیست بگا بری

و اون از پشت سر فریلد میزنه که این ادم قراره تورو بد بگااا بده

و حالا من  باید برم بشینم ، توی چشماش نگاه نکنم، یه جوری بشینم که انگار من اونجا تنهام و این صداها نیستن، برم و لال شم، نتونم مثل قبلنم یه چیز با مزه بگم

ولی اگه قراره من همه ی این ادم ها رو با خودم ببرم، ترجیح ام که متوجه باشم صدای سین نیست، یا اگه هست صدای خودش رو بشنوم

من از بلاتکلیفی متنفرم اما یه حس ترسناکی توم فریاد میکشه که پا پس نکش ، زمان بده

باز از پشت سر داد میزنه که زن این همه زمان دادی چی عوض شد؟

صداها رو ریختم توی کوله پستی دارم سعی میکنم زیپش رو تا جایی که میشه بکش بالا

از مشت ام داره خون میچکه

اما سعی میکنم صدای پشت سرمو درست بشنوم که کواظب خودت باش، احساست رو کنار مغزت نگه دار، با همون سرعتی که باید برو جلو

صدای نفر رو به رویی رو گوش کنم که میگه نترس، فوقش ریدی، تو انتخاب کن، حرف برن، اینبار اگه حتی بگا بری تنها نیستی

صدای هندزفری رو بلند میکنم


So go, stay
Something so moving
As time waits
You'll come to your senses
My blind faith
Keeps me so honest and true


بلند میشم ، لبخند نمیزنم ، لباسمو انتخاب میکنم، یه نگاه به تصویر روی پام میکنم، این بار اگه قرار با مغز بخورم زمین یه جور بهتر میخورم

این بار سعی میکنم همون صدایی که هست رو بشنوم، حداقل صدای خودش، چه بد باشه چه خوب ولی صدای اون باشه، قرار نیست ترس هام باشم، قرار نیست تنها باشم ، خوب میدونم که اگه انتخاب قراره بکنم باید بکی باشه که من رو با جفت پاهاش بخواد، زمان میدم

چیزی که ازش فرار میکنم، اما زمان به خودم


Shame, blame
Words like these fester

And I pray
For no change in seasons
I hate rain
Don't let me drown in this room

۱-۱


آدم مهربونیه، یعنی حتی لازم نیست بگم ته چشم هاش مهربونه، همین که چشماش رو نگاه کنی میفهمی، بینی اش یه قوس خیلی ریز داره که خیلی خوشم میاد، از این که کناره های موهاش رو هم بذار پشت گوشش هم.یه حالت های ریزی داره، ازونایی که یهو به خودت میای میبینی داری بلند بلند میخندی، بعد یه نگاه میکنی به خودت میبینی بعد چند ساله که صدای خنده ات اینجوری حجم یه باغ رو پر کرده. میدونی چیش عجیبه؟ حس غم نداره، وقتی هست انگار همه چیز وایساده و درست توی همون لحظه ای هستی که باید باشی. یه حس خیلی خوبی بهم میده ، جدیدا یاد گرفتم اسمش حس امنیته. نکته ی جالب این ادم اینه که قسمت تاریک امو بر نداشته، حتی وقتی صدام میزنه، با اخر اسمم صدا میکنه، عجیبه که این همه عمر کرده باشی و کسی با اخر اسمت صدات نزده باشه، حداقل برای من که اینطوریه. بغل کردن بلده، پس ات نمیزنه، یهو وسط زمین و هوا ولت نمیکنه ، اگه داره بغل میکنه بغل میکنه و اگر نمیکنه نه، میخوام بگم یا یه کاری رو درست انجام میده یا نه، نصف و نیمه نیست، با تقریب خوبی همونجایی هست که باید باشه، چیز جدیدیه، حس جدیدیه، ادم جدیدیه ولی اونقدری هست که وقتی صبح پا میشم پنجره رو باز میکنم یهو بگم ، من خوشحالم، و اینقدر برام عجیب باشه که این حس رو دارم، خوشحالی که توش غم نیست. خوش حالی که خودم میفهمم واسه وقتیه که یه نفر جفت پا تو زمین تو وایساده و صدای تشویق اش رو میشنوی . صدای خنده هاتونو میشنوی.خوشحالی این که اگه دستشو گرفتی کشیدیش زیر  بارون که ببوسیش ، پا پس نکشیده، نگران سرما خوردنش نبوده، باهات اومده ، بهت غر نزده، بداخلاقی نکرده که چه کاریه و اولین بوسیدن زیر بارونت توی یه شهر جدید رو باهات ثبت کرده.