صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


دفتر خاطراتم رو خونده بود یک صفحه نوشته بود و خط زده بود، جز چند خط،

تو خود را محور جهان میدانی و فکر میکنی جهان حول و محور تو میگردد و… 

منتها فرصت نشد بنویسم، بگویم ، در من کسیست شاهد مرگ و زوال خود، من از من نوشتم چون تنها کسی بود که فکر میکردم میشناسم، تنها کسی بود که میخواستم گم نشود، من اخرین مسافر روی صندلی،من از خودم نوشتم تا فراموش نشوم، من مرده ام، جنازه ی در راه خانه ام،نشد، نگفتم،من روح چندتا جسدم از سیاهکل، ادم ها به من فرصت حرف زدن، شنیده شدن ندادند و من نگفتم که من جز خودم به کسی دست نبرده ام .



مرضیه بهم پیام داده، از جواب طفره میرم، چون احتمالا من جا موندم، عقبی چیزی افتادم  و از بیرون به نظر میاد از پتانسیل هام استفاده نکردم و خوب درسته گور پدرشون اما تا  وقتی که خودم ندونم این گزینه درسته، نوشته خبر ها رو میخونم حتما زندگی وسط اون اوضاع فضاحت بار سخته و بدتر از خبرهاشه ، براش نوشتم: میدونی گاهی فکر میکنم زندگی همینه، هی بسازی و رها کنی و بسازی و رها کنی ، بینش فقط ادم قوی تر تو بخون سِر تر میشه، بعد خوب میشینی میگی چیکار کنم؟ غصه هاش برات هستن، قشنگیاشم برات هستن، بعد تو فقط دیگه نگاه میکنی، دوباره و دوباره.خواستم همینو بفرستم اما دیدم حالا افسرده و ملول به نظر میام ، زدم ساختن چیزای جدیدم قسمت امیدوار کننده اشه ، اما خوب نمیخواستم بنویسم

کاش منم یه خط و مسیر داشتم و چندتا هدف، اما خوب اونطور نیستم، مثل همه ی لیوانا که یه شکل نیستن، پرسیده بود از جایی که هستم راضی ام؟ نوشتم باغ داره، درخت الو، خونم بزرگ تره و دورم ادم نیست، صدا نیست ، راستش راضی ام ناراحت و ملول نیستم ، حتی جملات بالا رو هم با ناراحتی و ملولیت ننوشتم، حتی نمیدونم چرا دارم این هفته میرم دکتر، خنده ام میگیره از این که برم بگم چون اینجا زیاد جای بدیه و از تحمل من خارج، یه چیزی بدید بتونم تحمل کنم، اصلا صحنه ی خنده داریه و خوب حتما مطمعن میشه که این ادم یه چیزیشه، یه چیزیم که هست ، ناراحت ام، از این همه غربت ناراحتم، از این که جای دیگری شده اما اینجا نه هم ناراحتم، از دفاع نکردن از خودم هم، اما خوب ادم قوی تر میشه ،تو بخون سر میشه، ناراحتیاش هست، قشنگیاش هست و تو فقط نشستی یه گوشه میخندی ، گریه میکنی و یا پوزخند میزنی و یا سِر نگاه میکنی

یک خستگی عظیم ام.


توی ذهنم بالا و پایین کردم چیزی بنویسم، راجع به نزدیک شدن  به اشیا یا چیزی به عنوان این که چیزی وحشتناک است، منتها ذهنم خفه نمیشود، نمیتوانم تمرکز کنم ولی مینویسم ، توی ذهنم هست هنوز کلمه نشده و ولش کنید احتمالا شما نمیفهمید ، من هم نمیفهمم

زندگی توی لحظه چیز خوبیه، مطلقا قرار نیست متن انرژی مثبت بخونید،زندگی توی لحظه یعنی موبایلت رو یادت بره، موزیکی که داره پخش میشه رو کامل گوش کنی ، ذهنت شروع نکنه همه چیز و همه کس رو براش الگوریتم بکشه ، شاید بگید این که چیز عجیبی نیست، اما خوب این چیز عجیبی نیست، این نرمال شما رو من ندارم، قطعا هم تاکییدی بر عجیب و غریب بودن و کریپ بودن و ردیو هد بودنم هم نیست،ادما خودشونو بین لاین های سفید پیدا میکنند، اونجایی که انگار کره زمین برای چند دقیقه برای اونا وایمیسته تا خودشون بچرخن،حتی کوتاه ، حتی برای یکساعت و یک ساعت و نیم، حتی با تکرار یک ساعت و یک ساعت و نیم

ایا ذهن من مریضه؟ ایا من درک نشدم؟ ایا من شنیده نشدم؟ ایا من دوست داشته نشدم؟ایا به من نگاه از بالا به پایین شده؟ ایا به حقوق من تجاوز شده؟ ایا به من بی احترامی شده؟ ایا به احساساتم اعتبار داده نشده؟ ایا اشتباه اعتماد کردم؟ ایا ادم اشتباه انتخاب کردم؟ ایا حماقت کردم؟ ایا بیش از اندازه مرز ها رو باز کردم؟ ایا بدون شناخت اقدام کردم؟ ایا از حق خودم دفاع نکردم؟ ایا از خودم مراقب نکردم؟ ایا خودم رو دوست نداشتم؟ ایا خواستم همه جا مورد قبول باشم؟ ایا خواستم ادم خوبی طبق تعریف ها باشم؟ ایا به ادم ها اجازه دادم مرز من رو بشکنن؟ ایا ابله بودم؟ ایا چشم هامو باز نمیکردم؟ تمامی گزینه ها صحیح است، نه دیگری مرا دیده ، فهمیده ، شنیده و نه حتی تلاشی برای اسیب نزدن کرده و نه من تلاشی برای فهمیدن ، دیدن ، درک کردن و انتخاب کردن، الان مهم نیست؟ چرا هست. زمین میچرخه، نهایتا بین لاین های سفید این چیزها رو میفهمم و نهایتا چیزی که دیده میشه ، منم ، فارغ از تمام گزینه ها.