صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

حرف زدن کار بی نتیجه است، راه غلط ارتباط از آن مزخرف تر خود ارتباط داشتن با دیگری، جملات ردیف شده با کلماتی که دیگری ساخته از مجرای دهان به بیرون میپرند، درست همانند اب دهان، خلط، مشمئز کننده، بی فایده،نه که در زمان کاری با ارزش تر داشته باشم نه، خود کلمه ی زمان هم چیز مزخرفیست که به ذهن ما فرو کرده اند یک سیستم مریض،ادم های مریض تر، الگوهای تکراری ، چرخه های تکراری، و چاره؟ ادم ها بیچاره های متعلق به زمان اند،زمان ادامه دارد و تو از میان میروی و توی تکراری دیگری وارد چرخه ای با نامگذاری زندگی میشود

و با هر تصمیم ، تصمیم موازی ای دیگر زندگی میشود.


تقریبا سه روز شده ، صفحه رو باز میکنم بنویسم، میبندم، انگار لکنت دارم ، انگار لال شده ام، احتمالا الان گروهی به خاطر انتخاب این کلمات به من حمله ور میشند، اما خوب من میخوام حس و حال خودم رو بیان کنم، و خوب دقیقا همینجاست ، دقیقا نمیدونم با چه پدیده ای رو به رو شدم که بخوام توضیح بدم، برای خانم بینی عملی منظره توصیف میکنم تا شاید اون بتونه حس و حالم رو منتقل کنه، لزوما حس و حال بدی ندارم، مرز باریک بین خوب و بد رو یکی از اون عقب داد زد و یادم اورد، همونی که با خانم بینی عملی از صحنه س تئاتر بیرون کردیم، یا احتمالا من کردم و اون برام دست زد، به هرحال ، همونقدر که شماها متوجه من نمیشید من همون قدر نمیتونم شمارو درک و یا هضم کنم، انگار از بالای این تپه موجودات عجیبی هستید و خوب گاها حس ترحمی هم دارم ، همین حس ترحممم باعث میشه که یک شب از اونطرف بلند شم و بغلش کنم و توجه نکنم که چه ادم کثافتی هست در همون حین داشتم میگفتم که با پدیده ای ناشناخته رو به رو شدم، یهو میرم بالای بالای تپه و بهت نگاه میکنم و متوجه میشم که دقیقا کجای مختصات من وایسادی و یا دلت میخواد وایستی اونموقع است که میزارم همونجا باشی، اصرار نمیکنم، قانعت نمیکنم، التماس نمیکنم، مهربونی نمیکنم ، حتی یکم میرم عقب تر.


براهنی مرده و من صدای تو را پیوسته میشنوم که دف را میخواندی بر اوار زندگی ام

که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی

بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید 


براهنی عزیز من


سرما زده به درخت ها ، برف نشسته روی زمین ، انگار نه انگار که بهار از راه رسیده، بی حوصله قهوه دم میکنم، بی حوصله سیگار میپیچم پنجره هارا از زور سرما میبندم ، فیلمی که گذاشته را پخش میکنم ، پرندگان بر فراز دریای استانبول ، نوشته است که من هستم، تو هستی ، ما نیستیم ، نمیفهمم ، فیلم را قطع میکنم، نزدیک به عید و تعطیلات عید مردم دیوانه میشوند ، مثلا فلان ادم از چندین و چند سال پیش عکس  نامربوط میفرستد به مسنجری که فعال نیست، صبح باز کرده ام و یازده ساعت بعد یادم می اید و بلند بلند قه قهه میزنم که اوه عجب حافظه ای ، چیزها یادم نمیمانند ، میگویند از شدت تروما هاست ، نمیدانم خوب است یا بد ، این که کلیت ماجراها را بدانی ، اینکه خاطرت نباشد جزییات ، اما خوب همین الان که مینویسم چند پرده ای تصویر دارم، خال روی انگشت ، چشم ها ، دست ها . داشتم میگفتم یهو یک  روز بیدار میشوی و انگار کسی مرده ، میگردی ببینی چه کسی مرده که تو اینقدر زجه به زمان و زمین داری، کسی یادت نمی اید ، متوجهی؟! بذار دقیق تر بگم ، مثل این است که دستت پاره شده اما ندانی به کجا گیر کرده یا چه بلایی به سرت امده اما درد میکند.قهوه ام یخ کرد ، فراموشی نوشیدنی اما فراموشی جدیدی نیست، رشت برف امده ، اینجا سیل

شریفه راجع به جفت بودن ستاره ها میگفت، میگفت دوبار دلم شکسته و ان که دل شکسته نمیداند برای خاطر خودش بوده نه تو و پشت بندش گفت حتما ادم خوبی هستی .همیشه بر عکس است ادم ها به خاطر خودشان میروند نه به خاطر دیگری.شریفه را دوست دارم ، درست است که فالگیر است ، راستش را بخواهید برای جور حرف زدنش زنگ زدم ، درست عین قصه گوهای قدیمی حرف میزند ، انگار توی خانه ای قدیمی و کلنگی با دو فردندش نشسته و فنجان ،فنجان گلسرخی ردیف چیده تا اقبال ادم های بی اقبال را بگوید که زندگی بگذرد، میگوید همه بر میگردند ، از من پرسید چه چیزی میخواهی بگو که بشود ، ساکت ماندم من از دست بردن به انچه که برایم مقدر شده میترسم. ادم ها نزدیک به عید حتی در اوایل سال نو عجیب و غریب میشوند و من نمیفهمم،روزهای دیگر هم کمی میفهمم ، ادم ها شبیه علامت سوال شده اند و من نقطه.