صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

لیوان سرد شده ی چای


شیشه ی مربای کوچک پیدا نشده بود و حالا یک شیشه ی خیلی بزرگ مربای هویج دارم.انجیرهای سیاه را به اشتباه یک کارتن خریدم.شنبه وقت روانپزشک دارم،به صادو میگم به نظر خوب میرسه، دروغ محض، فقط امید دارم که این سری به جایی ختم شود که حداقل مغزم بتواند به بدنم فرمان دهد.همیشه آدم فکر میکند، همیشه نه اغلب، که آنجا که میرود باید چه بگوید ، داشتم فکر میکردم از من شروع کنم، اما خب پای آدم به مطب و اتاق درمان، که میرسد انگار توی آب داری غرق میشوی و شنا بلد نیستی.چرا شنا بلد نیستم؟ توی مدرسه که برای اموزش شنا رفته بودیم ، به قسمت عمیق داستان که رسیدم، مربی هول ام داد توی آب و رفت، اسپاسم عضلانی، فروخوردن اب، بعد از مدتی طولانی زحمت پریدن و گرفتن یک بچه را به خود ندادن و چوب سمتش پرت کردن. حالا من جسارت عمیق ندارم. کلاس رانندگی که بودم فهمیدم از این که پشت سرم بوق میزنند میترسم،توی همان لحظه متوجه شدم که بوق حکم داد دارد.من از این که سرم داد بکشند میترسم.رفته بودیم پیاده روی و به تولد مادرم فکر میکردم، داشتم مدال افتخار به سینه ی خودم اویزان میکردم که حداقل در خوشی ها حضور دارم پشت سرش اما یادم امد که پدرم هم .شبیه پدر من بودن زیاد خوشایندم نیست. راستش را بخواهید اما شباهت دارم ، حداقل به شخصیتی که در ذهنم از او ساخته ام. باعث نفرت و تنفرم میشود.جدیدا بعد از شکست از هر مردی، یا حداقل شکست نه، نمیدانم اسمش چیست، هرچی میخواهم یقه ی پیراهن پدرم را محکم بچسبم درست فهمیدید یقه کفاف نمیدهد ،تف.تف سر بالا.حالا این سری راوی داستان نه انگشت به سمت خودش دارد نه دیگری، صرفا مشاهده گریست ، خالی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد