داره صبح میشه با سعید و سیا و دو نفر دیگه که هنوز اسمشونو نمیدونیم نشستیم تو اتاق که تصمیم بگیریم به همون حال مریضی که گیر کردن رهاشون کنم یا بقیه ی زندگیشونو بنویسم مشکل اینجاس که نمیدونیم وضعشون بهتر میشه یا بدتر...
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم
توئی که بیماریام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
انا اخماتووا