صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

Freak show

نشستم توی حیاطی که میتونه شبیه حیاط مورد علاقه ام باشه ، یه حوض قرمز وسط خونه ، دور تا دور درخت های انار ، بوی ریحون های توی باغچه میپیچیده تو باد لای موهام، بعد این صحنه برام خیلی بوی خداحافظی داره، اینو بلند توی ذهن ام گفتم ، بعد تر دقت کردم اکثر صحنه های زندگیم همینطوره ، توی همه ی صحنه های زندگیم حس خداحافظی دارم، بعد گفتم یه جا بنویسم این تراپیست جدیدی که قراره برم بهش بگم،خیلی فکر میکنم این روزا باید از اول به یه ادم جدید چی بگم، بگم یه روزایی هست دارم غذا درست میکنم، یهو ولی انگار یکی چاقو رو از دستم میگیره نشونه میره سمت قلب ام ؟!بگم یه روزایی هست دارم بهترین لباس رو انتخاب میکنم، بهترین حالت موهامو پیدا میکنم ، میزنم بیرون اما بعد که میشینم روی صندلی، هیچ حرفی ندارم بزنم ، یهو انگار همه از این بدن رفتند، انگار یه لباس ام، یه لباس خالی، خیلی عجیبه که این روزا ،نوشته ام قطع میشه ، پیمان راجع به ریحون های باغچه ، سس پستو میگه ، رضا از بادوم زمینی های دودی و من یادم نمیاد، یه حس خالی دارم، پریروز که دکتر داشت سر سوزن هاش رو توی صورتم خالی میکرد هیچی نمیفهمیدم و اون مدام معذرت خواهی میکرد ، دردم نمیاد فقط از گوشه ی چشمم اروم اروم اشک میریخت ، حتی فلسفه ی اشک هام رو‌ نمیفهمم فقط میدونم زندگی پیش روم قراره سخت باشه ، خیلی سخت ، دارم ادامه میدم ، یه لباسی که حرکت میکنه ، یه صورتی که هیچ حالتی نداره، نمیدونم اما تاکی ، نمیدونم تا کجا، اها یادم اومد میخواستم بگم ، این روزا خیلی عجیبه، همونقدر که درد رو نمیفهمم، دوست داشتنم نمیفهمم، دوست داشتن هم نجات ام نمیده، داشتم میگفتم من هیچ وقت اعتیاد نمیتونم داشته باشم بعد بلند گفتم البته زر می زنم، من به دوست داشته شدن اعتیاد دارم، به تنها نبودن، توی این دو سالی که با بینی عملی میرفتم جلسه داشتم سعی میکردم که توی تله ی تنهایی که گیر میکنم کارای عجیب نکنم، خودم رو نبرم توی چاله، دستم شکست ، خودمو نشکونم،حالا همونه خیلی تنهام و‌جالبه این محرک، این هورمون ، این دوست داشتن هم جواب نمیده، نمیدونم تراپی هام اثر کرده یا اوضاع خیلی خراب شده، اگه فکر میکنید که دارم اینارو داستان میکنم باید بگم نه، از تنهاییه نمیتونم هیچ کجا اینقدر واضح حرف بزنم، متاسفانه پول جلسات تراپی رو هم فعلا از دست دادم، قدرت تکلمم رو و اعتمادم رو به ادم ها و امیدم به این که من رو درک کنن، پس صرفا دارم اینجا مینویسم، دقت کردید غلط املایی های این سری کم تر شده؟ قبلنا گریه میکردم، میخندیدم و مینوشتم الان اما هیچ حسی ندارم…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد