صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

هوا گرم شده، شرجی، پنکه خریدم بدونه پیچ، مجبور شدم دو روز پنکه را معلق روشن کنم با احتمال پرتاب به صورتم، واقعا نمیخواستم از پنکه ام بنویظم ، اما این سکوت باید  تمام میشد، دوست داشتم میگفتم دارم کارهای جدید میکنم، نمیکنم همان ادامه ی قبلی هاست ، شاید تلاشی جدید، چشمش اب مروارید اورده، همینطور که لاک قرمز را به دستش میزنم میپرسد چه خبر ، نمیگویم همین الان گریه دارم، خسته ام و یا هیچ حسی ندارم، دهانم را باز میکنم ، کار ، خبر جدیدی نیست، مام ضد عرق را زیر بازوهایش میکشم و فکر میکنم به این که میگوید تو دوبار مرا تنها گذاشتی ، اینطور به نظر میرسید از طرف من اینطور نیود اما، بینی عملی میگوید مهم این است که هر ادمی چه حسی دارد، و نظر بقیه مهم نیست ، حداقل الان مهم نیست، برایش پیرهن و شلوار خریدم ، خندید، از ادم های دورم پرسید 'خبری نیست، برای این که کینه نکنم خوبی ها رو توی صندوق میریزیم و نه نفرت دارم و نه دوست داشتن، خنثی' این توضیح دادن با دکر مثال را اما تازه یاد گرفتم برای ان که دیگری بتواند بفهمد چه میگویم.


ژان می گوید ، خاطره بنویس، روزانه بنویس ، با جزییات بنویس ، این که جعبه توتونت چه شکلی دارد، تا بعدا برگردی نگاه کنی که چطور می دیدی،بیراه نمیگوید ، نگاه میکنم میبینم حرامزاده ها بیشتر از نوعی دیگر از ادمیان جوری رفتار میکند که تو مقصری ، که تو کم بودی، گیرم که اشارات نظری هم گاهی که میل شان کشید بکنند به تو و قربان صدقه ای رفته باشند از نوع وای چه بامزه که نگفته باشند وای چه زیبا، چه قشنگ، این قشر در به در ِ چیز فهم ، این رو صرفا میگویم که بد و بیراه گفته باشم ،خوب حالا که خاطره میخوانم میبینم من هم فقط همین حرامزاده های لعنتی و الگوی مزخرفشان را بلد بودند، حالا وقت ان نیست که من هم مانند وبلاگ نویس های روز چندشنبه با ما بالای منبر برم و بگویم تغییر الگوها، کتاب کنم ، خودم را از نام دیگران اویزان کنم، چاپ کنم که بشم فلان کس که اتفاقا خودش با شما در فلان کافه لاس میزده است و بنده با چشمان خود دیدم.


یک

فکر میکنم که تقصیر من است که فلان روزها حرف نزدم، نگفتم ناراحتم یا عصبانی، زنگ میزنم ، جواب نمیدهد، پیام میدهد که برای این ٥ دقیقه ها دیر شده، فکر میکنم که باید این ها را میگفتم مینویسم ، سند میکنم، میبیند، جواب نمیدهد.


دو

مثل همیشه فکر میکنم که کم کاری کردم، باید بیشتر پشتیبانی میکردم ، باز فکر میکنم نکند به من نیاز باشد، نکند کلمه و جمله مربوط به خودم رو نگفته باشم، زنگ میزنم، مسدودم.


سه


تلاش میکنم حرف بزنم، بهتر حرف بزنم، خوب نشان دهم، در اغوش بگیرم،مشخص باشم، درک کنم، پیام میدهم، جواب میدهد، موکول میکند به چند روز اینده ، محو میشود.


چهار:

من تمام انچه که بود، کردم، تمام ان چه که در سال های پیش، ماه های پیش، روزهای پیش، ساعت های پیش از من بر می امده، زنگ زدم، حرف زدم، دیر ، زود، بی وقت، جا به جا، حتی نه برای عوض کردن نتیجه ای، این تنها چیزیست که خودم را از خودم راضا میکند، برای خودم مینویسم، خودم میبینم، خودم از دور میبینم ، خودم را از دور میبینم، اینجاست که از اما استفاده میکنم، حالا، اما، به قدر مکفی میکنم ، نه بیش، نه کم، قدم های لازم، نه بیشتر و بعد سیگار میپیچم، چایی میریزم و نگاه میکنم.


حالا قبلا غم با من زاده شده بود ، الان عصبانیت


گل های قرمز و سبز از دستم رفته بالا، یه شیشه کهکشان دارم بنفش، میگن بنفش کهکشانی اما، مشکیه یکم روشن، باهاشون غریب ام، هی راه میرم هی نگاه میکنم، بازوم کبود شده انگار جای پنج تا انگشته که کشیده باشتم از یه ماجرا بیرون، نشستم میلرزم پتو رو میکشم روی خودم، رمق نداشته امو اما جمع کردم ، گربه ی افسانه از صبح نشسته خیره شده به من، زنگ در خورد، این نوشته همینجا تموم میشه