صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

نه

میدونی

دلم میخواد بچه ی هیچ وقت به دنیا نیومدم رو بدم به تو

با خودت ببریش

حتما میشد شبیه تو

چشاش یه حالتی بود که غم و با خودش میاورد

اره اونوقت تو میتونستی 

به جای من که دلش و نداشتم

ببریش تاب سواری

بعد بذاری بیوفته زمین

که دردش بیاد

که وقتی مثه تو میاد دردم باهاش بیاد

اره تو باید بچه ی نداشته ی من رو بزرگ کنی

اخه تو خوب میدونی که الان توی کدوم صحنه باید 

باید اولین سیگارش و بکشه

با خودت ببرش موزه سینما

اونوقت وقتی میری اونجا

دیگه تنها نیستی

من طاقتش رو نداشتم

ولی تو میتونی یادش بدی

که تلو تلو چطور باید تو این همه لجن راه بره

که چطور دلش برای داشته هاش بسوزه

یادش بده دلش که تنگ شد عین خودت و من

پاچه بگیره

یادش بده همینطوری عین ما 

هم گریه کنه هم بخنده

من دلش رو نداشتم

من باید میشیتم زار میزدم که پاشو باز کردم تو این دنیا

اونقت براش دیر میشد

و باید زار میزدیم و زار قبیلمون و میبرد

قبیلمون توی باد نعره میشد

واسه همین بهت میگم

تو ببرش ،براش بیسکوییت نصف کن

چیزایی که ندیده رو نشونش بده

چزایی رو که دلش میخواد بهش بده

من دلشو ندارم

خوب که بهش نشون دادی

یهو زیر پاهاشو خالی کن

من و خیلی وقت زار برده

حداقل تو قبیلتو نگه دار

من نتونستم

من همیشه هشتم گره نه ام بود

نتونستم


https://soundcloud.com/samaneh-zkb/x2zzmesjw1me

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد