صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

نامه ی شماره دو

راستشو بخوای حق با تو ِست کاملا  مشکل من اینه که شادی کردن

بلد نیستم ،توی شادی هامم غمه خوب راستشو بخوای  من ازونا نیستم

که با جورابای قلب قلبیشون عکسای خوشحال بگیرن یا ازونا که برای یه عکس ده ساعت پای اینه هاشون میخکوب شن و بعد لبخندشون و بکوبن رو عکس  و عکسشون رو توی اینستاشون  خوب اخه همیشه وقتی میخندیدم  یا از ناچاری بوده یا دیگه رد داده بودم یا حالا که خوب نشستم نگاش میکنم میبینم خوب همیشه یه جای زندگیم میلنگیده

مثلا نمره ی ریاضیم شده بیست ،نه این حتی برای مثالم زیاده نمره ی ادبیاتم شده بیست و من خوشحال میخوام برم خونه و تلفن بیمارستان و بگیرم و بگم الو که فقط می پرسه رسیدی خونه!؟ خوب کار دارم!

خنده ی من همیشه ماسیده رو غم میدونی یادم میاد همیشه که در باز میکردم که بیام خونه و برگه ی امتحانم و نشون میدادم اولین سوالش این بود که خوب کی بیست شد!! و خوب طی یه قانون نانوشته

من بیست نشده بودم ولی نمیدونم چرا هیچ وقت ازون بچه درس خونه بدم نمیمد حالا اینطوری بگم اغراق کردم از یکیشون بدم میومد

اسمش سحر و بود و اونموقع ها که من تو هپروت خودم داستان میساختم فرانسه هم حرف میزد اره ،بعد یادم میاد یه بار زور زدم که

بیست شه معدلم ولی باز لنگید مربی ورزشه  زد و داد ١٩!

ولی خوب من بیست میخواستم!! واسه همین مربی ورزش و راضی کردم و بیست شدم! واسه همینه لبخندم ماسیده رو لبام خوب من هنوز بعد از این همه سال میدونم بیست واقعی نبود و کی بیست شد

اونموقع که بچه ها داشتن تند تند اجیل عیدشون میخوردن و به فکر پیک شادیشون بودن من داشتم عیدیامو جمع میکردم بدم مامانم

اونموقع که همه داشتن خوشحالی میکردن که...د قربونت برم

همه چیزو که نمیشه گفت این شد که من واسه هیچی جشن نگرفتم

نه تولد نه فارغ التحصیلی و نه کوفت یعنی تو کتم نمیره که خوب چرا

باید پاشم کیک بخرم فوت کنم یا چه میدونم واسه مدرک فلانم جشن بگیرم راستش و بخوای میدونم ،چون هیچ جای زندگی من جای جشن گرفتن نداشت، اره بعد از یه جایی به بعد غم بود یعنی هر کار میکردم غم بود که به سمتم سرازیر ،یا چه میدونم من به سمت غم سرازیر یا از همین جمله های زیر عکسای خوشحال که خوب من بلد نیستم و باز تا بخوام حرف بزنم گند میزنم نمیدونم چی شد حرف زدن یادم رفت

خوب شاید به خاطر اینه که من وقتشو نداشتم واسه عروسک پشت ویترین و فلان لباس مد روز ذوق کنم اینقدر وقت نداشتم که رنگ دیوار اتاقم و خودم انتخاب کنم اینقدر وقت نداشتم که ببینم چه رنگی بهم میاد واسه همینه بلد نیستم حرف بزنم خوب من اونموقع که

همه داشتن تند تند بیست میشدن تند تند درجا میزدم و میریختم تو خودم درجا میزدم و میریختم تو خودم اره کم کم زبون ادمیزاد یادم رفت ،من وقت تمام شادیا غم داشتم نه غم رنگ لاک نه غم لباس نه! 

من غم های بزرگ تر از سن خودم داشتم واسه همین خندم میماسه رو لبام  .