صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

تسبیح روی صلیب


یه روز صبح پا شدم تاکسی گرفتم و رسیدم دم در خونش و هرچی زنگ زدم جواب نداد اونموقع بود که نگاهم افتاد به تسبیحش توی دستم

نشستم پشت در خونش که بیاد درو برام باز کنه تلفن زدم خونش شاید زنگ در خونه رو نمیشنوه ، هی شماره گرفتم ٣٣٥٧٢... نشد،جواب نداد

در خونه رو باز نکرد،تسبیحش توی دستم بوی خاک نم گرفته گرفته بود و من روی زمین پشت به در اجری رنگ خونش  که هنوز درخت مو ازش اویزون بود نشسته بودم  اون موقع بود که تازه باورم شد دیگه در اون خونه رو باز نمیکنه ،دیگه صدای  اخبار رادیو نمیپیچه ،دیگه صدای جیرجیرک های توی حیاط تو شب نمیاد،گلایی که توی راه پله ها تا زیرزمین میرن خشک میشن،حالا بوی خاک تسبیحت پیچیده توی بینیم،تسبیحتو انداختم گردنم

داره اردیبهشت میشه و من ،،،،داره عید میشه و من.... من دلم تنگ شده.... واسه هفت صبح،تقویم تاریخ،واسه صبح چایی شیرین،واسه صبح که بهم زنگ بزنی بگی مدرسه ام دیر نشه واسه این که ظهر ببینی رسیده باشم  خونه ،من دلم واسه اخرین باری که بغلم کردی و رفتی تنگ شده و دستم به هیچ جا نمیرسه   من اون شب  هنوز داشتم برات قرآن میخوندم که تلفن زنگ خورد،قران میخوندم که ،،، تسبیحت و انداختم گردنم و بوی خاک تسبیحت پیچیده توی  اتاق ، بوی خاک نم گرفته....