صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


سرما زده به درخت ها ، برف نشسته روی زمین ، انگار نه انگار که بهار از راه رسیده، بی حوصله قهوه دم میکنم، بی حوصله سیگار میپیچم پنجره هارا از زور سرما میبندم ، فیلمی که گذاشته را پخش میکنم ، پرندگان بر فراز دریای استانبول ، نوشته است که من هستم، تو هستی ، ما نیستیم ، نمیفهمم ، فیلم را قطع میکنم، نزدیک به عید و تعطیلات عید مردم دیوانه میشوند ، مثلا فلان ادم از چندین و چند سال پیش عکس  نامربوط میفرستد به مسنجری که فعال نیست، صبح باز کرده ام و یازده ساعت بعد یادم می اید و بلند بلند قه قهه میزنم که اوه عجب حافظه ای ، چیزها یادم نمیمانند ، میگویند از شدت تروما هاست ، نمیدانم خوب است یا بد ، این که کلیت ماجراها را بدانی ، اینکه خاطرت نباشد جزییات ، اما خوب همین الان که مینویسم چند پرده ای تصویر دارم، خال روی انگشت ، چشم ها ، دست ها . داشتم میگفتم یهو یک  روز بیدار میشوی و انگار کسی مرده ، میگردی ببینی چه کسی مرده که تو اینقدر زجه به زمان و زمین داری، کسی یادت نمی اید ، متوجهی؟! بذار دقیق تر بگم ، مثل این است که دستت پاره شده اما ندانی به کجا گیر کرده یا چه بلایی به سرت امده اما درد میکند.قهوه ام یخ کرد ، فراموشی نوشیدنی اما فراموشی جدیدی نیست، رشت برف امده ، اینجا سیل

شریفه راجع به جفت بودن ستاره ها میگفت، میگفت دوبار دلم شکسته و ان که دل شکسته نمیداند برای خاطر خودش بوده نه تو و پشت بندش گفت حتما ادم خوبی هستی .همیشه بر عکس است ادم ها به خاطر خودشان میروند نه به خاطر دیگری.شریفه را دوست دارم ، درست است که فالگیر است ، راستش را بخواهید برای جور حرف زدنش زنگ زدم ، درست عین قصه گوهای قدیمی حرف میزند ، انگار توی خانه ای قدیمی و کلنگی با دو فردندش نشسته و فنجان ،فنجان گلسرخی ردیف چیده تا اقبال ادم های بی اقبال را بگوید که زندگی بگذرد، میگوید همه بر میگردند ، از من پرسید چه چیزی میخواهی بگو که بشود ، ساکت ماندم من از دست بردن به انچه که برایم مقدر شده میترسم. ادم ها نزدیک به عید حتی در اوایل سال نو عجیب و غریب میشوند و من نمیفهمم،روزهای دیگر هم کمی میفهمم ، ادم ها شبیه علامت سوال شده اند و من نقطه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد