صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

صدای النگوهاش میپیچه تو سرم، دستبند های فلزی طلایی، نقش تتوی کمرش، نرمی بی وصف نیلوفر ابی، انحنای گردن تا سر شانه ، توی سرم بلند تکرار میکنم که واقعا موجودی زیباست، همیشه فکر میکنم که میشود خوب در اغوشش کشید اما برای چه مدتی نمیدانم.شب ها بی دفاع تر است حتی میشود حلقه ی اشک و صدایی مطیع تر از دهانش شنید.صبح جور دیگرست، روحی در پوست دیگر، نزدیک نمیشود.میشنود ، سوال میکند. من فکر میکنم که دست کم خوب گوش میدهد، لا به لای حرف ها میگویم که خانم بینی عملی میگوید چقدر حس ترس و نا امنی دارد،لا به لای حرف ها میگوید که چقدر عجیب شده که برای شنیده شدن، گوش اجاره میکنم،من هم که چشم هام به اشک روان تایید میکنم.وقتی با اصرار میگویم که حتما من ارتباط بلد نیستم یا حرف زدن ، تاکیید میکند هرچه صریح تر حرف بزنی راه استفاده از خودت را به دیگری راحت تر نشان میدهی. فکر میکنم که میشناسمش، شبیه من ، متعلق به هرکجا و هیچ کجا، از رسالت و تکرار چرخه ها حرف میزنیم و میرسد به چرخه ی تکرار تنهایی، دقیقا راهی ندارم ، حرفی ندارم فقط میگذارم که بگوید،هرچقدر که در حرف فرار میکند ، اغوشش اما فرار نمیداند، ترس نمیفهمد،من فکر میکنم که میشناسمش با این حال چیزهایی هست که عمیقا نمیدانم، من فکر میکنم که میشناسمش.روزها دیگری است، شب ها متفاوت و در فاصله غریبه ای که ممکن است دلتنگ خانه اش باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد