صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

هوا گرم شده، شرجی، پنکه خریدم بدونه پیچ، مجبور شدم دو روز پنکه را معلق روشن کنم با احتمال پرتاب به صورتم، واقعا نمیخواستم از پنکه ام بنویظم ، اما این سکوت باید  تمام میشد، دوست داشتم میگفتم دارم کارهای جدید میکنم، نمیکنم همان ادامه ی قبلی هاست ، شاید تلاشی جدید، چشمش اب مروارید اورده، همینطور که لاک قرمز را به دستش میزنم میپرسد چه خبر ، نمیگویم همین الان گریه دارم، خسته ام و یا هیچ حسی ندارم، دهانم را باز میکنم ، کار ، خبر جدیدی نیست، مام ضد عرق را زیر بازوهایش میکشم و فکر میکنم به این که میگوید تو دوبار مرا تنها گذاشتی ، اینطور به نظر میرسید از طرف من اینطور نیود اما، بینی عملی میگوید مهم این است که هر ادمی چه حسی دارد، و نظر بقیه مهم نیست ، حداقل الان مهم نیست، برایش پیرهن و شلوار خریدم ، خندید، از ادم های دورم پرسید 'خبری نیست، برای این که کینه نکنم خوبی ها رو توی صندوق میریزیم و نه نفرت دارم و نه دوست داشتن، خنثی' این توضیح دادن با دکر مثال را اما تازه یاد گرفتم برای ان که دیگری بتواند بفهمد چه میگویم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد