صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


مرضیه بهم پیام داده، از جواب طفره میرم، چون احتمالا من جا موندم، عقبی چیزی افتادم  و از بیرون به نظر میاد از پتانسیل هام استفاده نکردم و خوب درسته گور پدرشون اما تا  وقتی که خودم ندونم این گزینه درسته، نوشته خبر ها رو میخونم حتما زندگی وسط اون اوضاع فضاحت بار سخته و بدتر از خبرهاشه ، براش نوشتم: میدونی گاهی فکر میکنم زندگی همینه، هی بسازی و رها کنی و بسازی و رها کنی ، بینش فقط ادم قوی تر تو بخون سِر تر میشه، بعد خوب میشینی میگی چیکار کنم؟ غصه هاش برات هستن، قشنگیاشم برات هستن، بعد تو فقط دیگه نگاه میکنی، دوباره و دوباره.خواستم همینو بفرستم اما دیدم حالا افسرده و ملول به نظر میام ، زدم ساختن چیزای جدیدم قسمت امیدوار کننده اشه ، اما خوب نمیخواستم بنویسم

کاش منم یه خط و مسیر داشتم و چندتا هدف، اما خوب اونطور نیستم، مثل همه ی لیوانا که یه شکل نیستن، پرسیده بود از جایی که هستم راضی ام؟ نوشتم باغ داره، درخت الو، خونم بزرگ تره و دورم ادم نیست، صدا نیست ، راستش راضی ام ناراحت و ملول نیستم ، حتی جملات بالا رو هم با ناراحتی و ملولیت ننوشتم، حتی نمیدونم چرا دارم این هفته میرم دکتر، خنده ام میگیره از این که برم بگم چون اینجا زیاد جای بدیه و از تحمل من خارج، یه چیزی بدید بتونم تحمل کنم، اصلا صحنه ی خنده داریه و خوب حتما مطمعن میشه که این ادم یه چیزیشه، یه چیزیم که هست ، ناراحت ام، از این همه غربت ناراحتم، از این که جای دیگری شده اما اینجا نه هم ناراحتم، از دفاع نکردن از خودم هم، اما خوب ادم قوی تر میشه ،تو بخون سر میشه، ناراحتیاش هست، قشنگیاش هست و تو فقط نشستی یه گوشه میخندی ، گریه میکنی و یا پوزخند میزنی و یا سِر نگاه میکنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد