صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

برف سال نو

برف روی زمین نشسته، توی یک شهری هستم که همه ی صفحاتش برای من سفیده، هیچ چیزی توش تجربه نکردم هنوز، تجربه ی جدید بوی استرس میده، زل زدنش با اون چشمای گردش بهم استرس میده، اونقدری که دارم میرم پراپرانول ام رو مطمعن میشم که خورده باشم، اینقدر خود دار نیستم که وقتی میگه امروز به نظر اروم میام، بلند جواب میدم قرصم رو خوردم، بینی عملی بهم میگه ادمای قبلی زندگیم همیشه یه پاشون از رابطه با من بیرون بوده، همیشه اونقدری که باید وقت و هدف برای شناختم نذاشتن، اندوهگینم میکنه؟ نه، یه حس امیدی میده که این بار شاید نا امید نشم، همین حس امید همزمان بهم حس ترس میده، چشمامو میبندم ، امیدوارم امشب لای همین برفای سفید ، یه اتفاق خوب بیوفته، امیدوارم روی برفا اگه قراره سر بخورم ، دستمو بگیره، یا حداقل اونی نباشه که روی برف هل ام بده، یه جا خالی بده که بخنده و حال خودش خوب شه، میخوامم برم برف بازی، فکر کنم از اخرین باری که تنهایی توی بالکن کوچیک و تنگ خونم یه ادم برفی فکسنی تنهایی ساختم و عکسش رو برای کسی فرستادم دیگه دست به برف نزده باشم، حالا اما انگار قراره توی دفتر سفید ، لای جنگل و ها و شالیزار های برف گرفته یه هم بازی داشته باشم، یکی که تا دید برف اومده ، دلش نیومده باشه تنها از پنجره نگاه کرده باشم، این ها همش امیده، امید به این که این دفتر جدید همونجور پیش بره که من ارزشش رو دارم، امید دارم که با هر دو تا پاش وسط برفا وایسه ، هرچند. سرد، هرچند یخ، هرچند با احتیاط

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد