صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

۳-۲


هوا بدجوری مه شده، اینقدر بیل زدم که دستام دیگه جون ندارن ، اون روز با همون کوله ی سنگینم رفتم پیش سین ، رسیدم خون از دستام شره میکرد با زیر تیشرتم پاک کردم ، شراب بیشتری خوردم  و خوب تا جایی که از دستم بر اومد زدم اش! وسط هاش یادم افتاد که خوب بی انصافیه ، این حجم از خشونت همه اش برای این بچه نیست، دونه دونه بیوفتم تو شهر ، بکشمشون بیرون و تا میتونم کتک اشون بزنم، یهوو یه صدایی توی سرم گفت ، زن ، وقتی نمیفهمن ، تو بزنی هم نمیفهمن، سین رو نزدم که بفهمه ، زدم که حرف امو زده باشم، زدم به خاطره خودم ، که دفعه بعدی نخوام برم بگردم تو شهر تن لششون رو پیدا کنم و بزنم ، البته مثلا فلانی لیاقت این کار رو هم نداره ، زندگیه کثافت خودش ، یه طور کتک خوردن دائم شده حتی اگه نخواد باور کنه، تیکه پاره های سین رو ریختم تو گدال ، گدال برازنده ای براش میشه، برای این که تنها نمونه ، توپ تنیسش رو هم پرت میکنم اون تو، به فکر تنهایی توی گور اینام باید باشم ،خنده ام میگیره، این روزا فقط میخندم، به همه چیز ، به همه کس، به هیچ چیز و هیچ کس، آفتاب شده باید پاشم برم، شاشیدم روی قبر همتون

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد