صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج


چیزهای واقعی در حوالی ما لب پر شده اند.


من بادکنک ها رو دوست دارم، نمیدونم چرا ولی خوشحالم میکنن ، الان داشتم دنبال اسم میگشتم که بذارم روی پیچ اموزشیم ، همه میدونن من تو ی گذاشتن اسم بدم همونقدر که میم خوب بود، خوب اگه قرار بود توی نامگذاری خوب باشم اسم وبلاگم صفحه ی پنج نبود زدم سرچ کردم طبق معمول توی گوگل ، یه دو تا عکس گرفتم اومدم گالریمو باز کردم عکسم با بادکنک قرمز رو دیدم  رفته بودم بچه هارو ببینم اما تمام مدت یه بادکنک  رو زده بودم زیر بغلم ، ن گفت که اگه میدونستم اینقدر بادکنک دوست داری برات بازم میخریدم از تولدش باقی  مونده بود، بادش خالی نشده بود ، بعد حواسم رفت به اونروز که فاطمه با بادکنکا ظاهر شد دمه خونم به اون موقع که قشنگ خوشحال شده بودم ،یادم اومد که بادکنکام از دستم در رفت ، رفت تو اسمون عکسی که از اون روز موند عکس بادکنکام تو هوا بود ، بعد که رابطه ام با فاطمه خراب شد  همون عکس رو پاک کردم، بادکنکا سبک ان ، رنگی ان ، خوشحالن ، باز الان که مینویسم یادم افتاد تابستون با میترا کل خونشو بادکنک کردیم خال خالی  ، خنده هاش یادم نمیره، برام درست مثل بادکنکا میمونه ، خوشحال، سبک ، رنگی   از بادکنکا فقط همین ادما یادمه ، از اخرین بادکنک اما، یه بادکنک سفید کوچولو که توی کوچه رو زمین رو به روی خونم بود، حقیقتش اینه که دلم میخواست برش دارم اما خوب من برای خودم بادکنک نداشتم از اون خوشحالا ازون رنگیا....

الانم اگه فک کردی قرار بود چیز خاصی بگم اشتباه کردی من حرفام سر و ته ندارن.


زمان همه چیز را می بلعد و  چیزی پس نمی دهد .

سروتونین


این روزا که افسرده ترم، ناراحت ترم؟ غصه دار ترم؟ خوب لعنت بهتون که هرچیزی رو برای جلب توجه دستمالی کردین، حالا مهم نیست میخوام بگم ناراحتی عمیق درونی واقعی دارم و میخوام خوووب ازش فرار کنم ، میگردم ویتامین B میخورم انواع و اقسام خونوادشو، سرچ میکنم توی گوگل،گوگل دوست خوب من، که هی چطوری سروتونین  ام رو ببرم بالا؟ چی باید خورد؟ که مثلا بگم طبیعیه ،که باور کنید الان که داشتم مینوشتم سروتونین نوشتنش رو بلد نبودم و از گوگل پرسیدم، اینم طبیعیه که ندونی چطوری چیزی رو بنویسی اما دقیقا خودت بدونی چی داری میگی و حتی بقیه بفهمن که منظورت چیه، حالا نه با اون دقت لازم و جزییات ، خلاصه درسته که گوگل اغراق میکنه و از کاه ، کوه میسازه اما خوب دست کمش هرچی در توانش هست رو ، رو میکنه برات که تصمیم بگیری ،اجیل بخوری یا  بری نزدیک ترین دکتر  

 

حسم از قلب من به مردمک عبور نمیکنه 


‏اگر انگشتان آسیه یک حبه قند را به لبم نزدیک می‌کرد، صورتم را به کفِ دستش تکیه می‌دادم.

‏روز اسب‌ریزی/ بیژن نجدی






بعضی وداع ها از روی بی عشقی نیست، از روی نبود چاره است.

الحب المستحیل
عشق محال و نشدنی
أحبکِ جداً وأعرف أن الطریق إلى المستحیل طویل
بسیار تو را دوست دارم و می دانم راه به سوی غیر ممکن ، بس راه درازی است 
وأعرف انکِ ست النساء ولیس لدی بدیل
و می دانم که تو بانو زنان هستی و غیر از تو برایم هیچ گزینه ای نیست 
وأعرف أن زمان الحنین انتهى ومات الکلام الجمیل
و می دانم که زمان و ایام مهربانی به پایان رسیده و سخنهای زیبا از بین رفت و مردند
فی ست النساء ماذا تقول؟؟
بانوی زنان من چه بگویم 
أحبک جداً... أحبک
تو را دیوانه وار دوست دارم تو را واقعا دوست دارم ...دوستت دارمِ 
وأعرف أنی أعیش بمنفى وأنتِ بمنفى
و می دانم که که من در تبعیدگاه زندگی می کنم و تو نیز در تبعیدگاه دیگری هستی 
و بینی وبینک ریح وغیم وبرق ورعد وثلج ونار
و بین من و تو باد و ابر و رعد وبرق و برف و آتش است 
وأعرف أن الوصول لعینیک وهم
و می دانم که رسیدن به چشمان تو خیالی بیش نیست 
وأعرف أن الوصول إلیک انتحار
و رسیدن به تو خودکشی است 
ویسعدنی أن افجرو نفسی لأجلکِ أیتها الغالیة
ای بانوی من، من خوشحال میشوم اگر در راه رسیدن به تو تنم را تکه تکه کنم
ولو خیرونی لکررت حبکِ للمرة الثانیة
و اگر مرا مختار گردانند برای بار دوم عشقم را نسبت به تو تکرار میکنم
یا من غزلت قمیصک من ورقات الشجر
(الغَزَل = صنعت ریسندگی و بافندگی)
ای کسی که پیراهنش را از برگهای درختان دوخته ام 
أیا من حمیتک بالصبر من قطرات المطر
ای کسی که با صبر، تو را از قطرات باران پناه دادم 
أحبکِ جداً ... أحبک
تو را واقعا دوست دارم ... دوستت دارم 
و أعرف أنی أسافر فی بحر عینیکِ دون یقین
و می دانم که در دریای چشمانت مسافرت می کنم بدون هیچ یقینی
وأترک عقلی ورائی وأرکض .. أرکض خلف جنونی
و عقلم را در پشت سر خود رها میکنم و می دوم .. می دوم پشت دیوانگی خود 
(عقل و منطق را رها میکنم و پی احساس خود می روم )
أیا امرأة تمسک القلب بین یدیها
ای زنی که قلبم را در بین دستانت قرار می دهی و لمس می کنی
سألتک بالله لا تترکینی .. لا تترکینی
تو را به خدا قسم دادم مرا تنها مگذار ... مرا تنها مگذار
فما أکون أنا إذا لم تکونی 
که من چیزی نیستم من هیچ هستم ، اگر تو در پیشم نباشی 
أحبک جداً وجداً وجدا
واقعا تو را دوست دارم ..... دوستت دارم 
ًوأرفض من نار حبکِ أن استقیلا
که خود را از عشق سوزناکت دور کنم 
وهل یستطیع المتیم بالعشق أن یستقیلا
و آیا کسی که دل سوخته است ‌، می تواند معشوقه خودش را کنار بگذارد و از این عشق دور شود 
وما همنی إن خرجت من الحب حیا
اصلا برایم مهم نیست که از این عشق زنده خارج شوم
وما همنی أن خرجت قتیلا
و نیز اصلا برایم مهم نیست که از این عشق مرده خارج شوم


#نزار

لاشه

داره صبح میشه با سعید و سیا و دو نفر دیگه که هنوز اسمشونو نمیدونیم نشستیم تو اتاق که تصمیم بگیریم به همون حال مریضی که گیر کردن رهاشون کنم یا بقیه ی زندگیشونو بنویسم مشکل اینجاس که نمیدونیم وضعشون بهتر میشه یا بدتر...

١

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می‌کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم
توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود
و ای کاش می‌دانستی در این لحظه
لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.


انا اخماتووا

زدم سرشونش برگشت میتونستم خیلی حرفای دیگه بزنم ،میوتنست خیلی حرفای دیگه بزنه حتی میتونست حرف نزنه بغل کنه ، نکرد


میخوام برات بگم  ادم خیلی کارا میتونه بکنه، خیلی تصمیما میتونه بگیره ،به وقتش ولی میباس ادم باشه...


مثلا  اگه همین بازیا هست دومینوها که میزنی تو یه سوت میسره زمینو یکی یهو بپره جلو یکیشو بگیره دیگه تا اخر نمیسرن رو هم 



چندروز پیشا داشتم  نخای پرده ای که تو گذاشتم میشکافتم بعد هی نمیشد ، هی خود   پرده روش سوراخ سوراخ میشد برگشتم گفتم دقیقا کی گفته بافتن سخته  رشته کردن اسون؟ 


حالا وایسا باز طوفان شد ازین گردی کوچیکا که یهو ریز ریز میپیچن دایره های بزرگ میشن و تا میای نگاش کنی هرچی داشتی با خودش ورداشته برده 


مثلا من خودم دیدم تو یکی از همین طوفانا، دایره کوچیکا پیچیدن

دوره یه ادمه ورداشتن بردن پرت کردن اونطرف تر


ولی میخام بگم ادمه دیگه ادم نشد.





اندک جایی برای ماندن، اندک جایی برای زیستن


میدونی ادم به خونه احتیاج داره یه جایی که بدونه همیشه هست 

هیچ وقت از جاش تکون نمیخوره و میشه توش اروم بود ، حالا بذارین دایره هامو بکشم  از نداشته ها تا دلت بخواد  همیشه میشه حرف زد.

1


من  به همه چیز نمیخندم ،موهام بلوند نیس،کفشام  صدا نمیده تق تق که یادت بمونه ،بوی توت فرنگی و صورتی و فانتزی واسه من نیست، 

پولک های برق برقی ،دلبری،چشمک و ناخناهای فرنچ شده ،بوی عطرای تند و تیز  نه ،نیست واسه من نیست


بوی پیاز داغ و قرمه سبزی سر ظهر و صدای جارویرقی و قل قل توی دیگ،شیشه های مرتب توی یخچال ،مهمونیای خونوادگی  هم واسه من نیست.


از خونه ی من صدای پیانو نمیاد،تو ارکستر سمفونیک فلان نمیخونم،کتاب ننوشتم،تابلو توی فلان گالری ندارم،با کارت های بانکی 

ددی لباسای کولی طور نمیپوشم که باحال باشم،فلسفه نمیدونم


من هیچ کدوم ازین ها نیستم و نمیخوام که باشم،من حرف زدن بلد نیستم،املای کلمه هارو نمیدونم،جایی که باید کاری ازم بر نمیاد خیابونا رو بلد نیستم. من هیچوقت کافی نبودم و راه به راه میخورم توی دیوار و اینا بیشتر میفهمم،


من کافی نیستم و به تمامی زن های دنیا باخته ام.





0



من شروع شدم.

10


اگر مکان و زمان در اختیار ما بود،

9


Turn my head off

8



I can hurt you,you can hurt me

7



Eyes open, shut your eyes

6



.This time is different

5



به همین زودی

4



ندونی از خودت کجا فرار کنی

3


ماندولین

2


از هرچه با من هست میترسم.