-
دو
پنجشنبه 18 آذر 1395 10:08
میدونی بذار برات یه چیزه جالب تعریف کنم من زر زیاد میزنم، اره میدونم اینجوری که میگم اصلا به مذاقت خوش نمیاد ، من باید پاشم برم و باز نشستم زر میزنم، مثه سگ ترسیدم عین این شر و ورایی که به بقیه تحویل میدم و دارم قاشق قاشق میریزم ته حلقم مثه شربتای کوفتی بچگیاست زبونم رو هی میکشم رو سقف دهنم تا طعمش بره، میدونی میترسم...
-
یک
پنجشنبه 18 آذر 1395 00:13
یهو چش باز کردم دیدم افتادم توی کارتن وسط خیابون دندونام داره یکی یکی میریزه رو زمین پیرهن تنم رو در میارم میکشم رو خونا ،دندونا تا تمیز کنم پا میشم میبینم تنم شده سفید پیرهنو پرت میکنم تو اشغال دونی رو به روم نه نمیوفته توش پا مبشم برم پیرهنو حودم بندازم تو سطل رو برف داغ داغ راه میرم داره پاهام سر میخوره میره پایین...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 اردیبهشت 1394 00:01
صدای جیرجیر در تاکسی امانش را بریده بود. چشمهایش را به او دوخته بود. زنی خودش را در او میدید. چادرش را بر روی صورتش کشید تنگ. نفس میکشید. جیرجیر گلویش صدا می داد. خلخال نداشت. چادر نداشت. بادیه نداشت. زنجموره نداشت. کفش هم نداشت . پابرهنه پیاده شد. تیز از روی سنگفرش های سرد خیابان گذشت. خون بود که خشک میشد....
-
آهو به دست هیچکس آرام نیست..آهو که لخت ...که لخت...
چهارشنبه 15 مرداد 1393 16:29
خون بالا آورد و به تخت تکنفره کنار پنجره با پرده ی سفید فکر کرد..خون بالا آورد...خون..سرخ ..گرم ....سرد بود دستانش..سرد بود و آب بیرنگ...شیر آب را بست..خودش را روی ملحفه ها انداخت، بنفش...چشمانش را بست و فکر کرد به موهای دختر،کش کمر مانتوی دختر که همه با او فرق داشتند..فرق که مهم نبود..خون بالا آورد...سرخ ... کنار...
-
تسبیح دانه دانه فروریخت...
سهشنبه 10 تیر 1393 19:32
مادرم کتاب میخواند ،هرچه بود قرآن نبود..مادرش قرآن می خواند ولی ،تسیبح میگرفت دستش ..سرخ..سرخ بود که روی گلویم پیچید...رنگ بود که میپاشید سبز دویده بود زیر سینه هایم و سیاه..و سیاه...الا به ذکر الله تطمین القلوب...قلبم بود بالای سینه هایم الا به ذکر الله سبز...سیاه بود...الا به ذکر الله سرخ..سرخ بود که میدویدم ..من...
-
اتفاقی باید که تا به حال رخ نداده باشد...
جمعه 29 آذر 1392 13:53
قیچی را به دست گرفته بود دخترک،موها را کوتاه و کوتاه تر میکرد و افکارش را بلند بلند مرور میکرد ...چشمهایش را دوخته بود به زمین...باید زنگ میزد ...من همیشه زنگ زده ام..دختر این را گفت و دست هایش را از تلفن به عقب کشید اما پس از چند لحظه ...دستش را به سمت تلفن برد و شماره را گرفت...مردی با صدایی رسا صدایش زد...دختر...